چند سال پیش...
یک غروب دلگیر پاییزی
در تکه زمینمان نهال میکاشتم
به ناگاه، گردبادی از کلماتِ زیبا و پر جنب وجوش
به سراغم آمد...!
طوفانِ شعر بود!
از زیبایی وصف ناشدنی آن حیرت کردم
ابهت و نیروی تسخیر ناشدنی اش را با تمام وجود
حس می کردم
گفتم این همان است که باید می آمد
من خودم سال ها نمی توانستم چنین چکامه ای را برویانم
این شعر از ذهن مشوش من بعید بود
کاش میدانستم از طرف چه کسی آمده؟
کدام فرشته آن را فرستاده؟!
خواسته من آن را برای که بنویسم؟
فورا بیلچه ام را رها کردم
و باسرعت به سمت خانه دویدم...
شعر هم با سرعت، بسان لشکر زنبوران به دنبالم میدوید
فقط به دنبال کاغذ و قلم می گشتم
که گوشه اش را بگیرم و به داخل کاغذ بکشانم
گرفتن چنین هیولایی کار آسانی نبود
وقتی به خانه برگشتم...
افسوس...
شعر از من تندروتر بود
شعر، پرواز کرد و رفت
روزها ناراحت بودم و چشم به راه آن شعر...
نیامد که نیامد!
گفتم شاید پیِ شاعر دیگری رفته است...
می گفتم کاش شاعری توانسته باشد آن را تسخیر کند
امروز در کمال شوق و تعجب شعر را دیدم...
فورا شناختمش!
بعضی کلماتش راهنوز یادم بود
شعر درباره ی تو بود
درباره ی آن شب که چند ثانیه که از دور...
پشت پنجره دیدمت
آن شب سرد زمستانی...
آری شاعری آن را اسیر کرده بود
جناب رحمان نصراصفهانی آن طوفان را تسخیر کرده بودند
آخ که چقدر از دیدن آن بشاش شدم
بخشی از شعر چنین است...
توکجا؟ /کوچه کجا؟ /پنجره ی باز کجا؟
من کجا؟ /عشق کجا؟ /طاقت آغاز کجا؟
.
.
.
گنه از کیست؟ /از آن پنجره ی باز؟ /از آن لحظه ی آغاز؟
از آن چشم گناهکار؟ /از آن لحظه ی دیدار؟
کاش میشد گنه پنجره و لحظه و چشمت، همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب، تو را تنگ در آغوش بگیرم...
خوش آهنگ