آبشار ِ گیسوانِ وحشی ات
چون طلا رنگی چه زرین داشتند
در دلِ دلدادگانت مویِ تو
غنچه های عشق و خون می کاشتند
تارَکَت چون جاده ی دل دادن است
گشته قربان گاهِ جانِ عاشقان
تو از این عاشق کُشی سودی بَری؟
می بَری بَس منفعت چون کاسبان
موجِ موهایت به رویت می خورد
همچو امواجی که بر ساحل خورند
رشته های زلفِ پُر تَب تابِ تو
از دُر و از لوءلوء لالا پُرند
سرخی لبهای رُژ آلوده ات
از فلق ها و شفق ها بهتر است
رنگ آن خون کدامین عاشق است
سرخی اش از رنگِ هر خونی سَر است
اَبروانَت همچو اَبرِ بارشند
بَر فَرازِ چهره ات دل می بَرَند
یا نه شاید خنجری بُرّنده اند
که دل و روح و تنم را می دَرَند
وَه چه زیبا گوهر این چشمان تو
شاید این چشمان تو ماه و خور است
هر دو پلکت پَس خسوفَست و کسوف
ماه و خورشید دو چشمانت دُر است
لاله ی گوشِ تو چون آلاله هاست
در کنار ساحلت گُل کاشتی؟
باغبانیِ گلانت را که کرد؟
رفتی و ما را تو هیچ اِنگاشتی
موجِ مژگانت چه زیبا می نمود
همچو خنجر می رود در قلب و تن
باید اینک خورد افسوس و دریغ
حیف بر این قلب نیک اندیش من
پ.ن: بین واژه کاسب و عاشق در جایگاه قافیه شایگان یا ایطا جلی وجود دارد به اعتبار الف و نون الحاقی
دستمریزاد