جانباز

کار ما از عشقبازی ها به جانبازی رسید
چشم جادویت ز شاه سرباز بازی آفرید
هر چه پیش آید خوش آید ما که خندان می رویم
آفرین بر دل، چه خوش میدان عشقی برگزید
غارتم کردی و بردی نوش جانت دلربا
شک ندارم ناز خوبان این چنین باید کشید
چهره ات را با کدامین واژه ها گلگون کنم
بس که زیبایی چنین وصفی نمی آید پدید
نازک آرایی چو گل اما بلا داری چو خار
از عزیزان درد و درمان را به جان باید خرید
گرچه انجامش خطر دارد ولی دیوانه وار
چشم باید بست و در طوفان دریایت پرید