دلم گرفته و باز آرام و خموش
در پستوی خلوت خویش
همنشین باقلم و صفحه ای سپید
و صدای خرناس شب پره ای تنها
با سوختن پروانه ای در نور خیالی می نالم
اشکهایم را مانند شمع می گیرم
مباد که صدای شکستن دل
و استخوان های ترقوه امید را
آن بیدادگر بشنود
دیگر به شکستن های پی در پی
و زخم خنجرهای از پشت
عادت کرده ام
عادت کرده ام به نامردی
خو گرفته ام به ناسپاسی
آشنایم به بی مروتی و بی رحمی دوستان
روزی روزگاری
آن زمان که سقف سرمان
سایه بانی داشت به نام رفاقت
و مردانگی در گرو لاخ سبیلی خودنمایی می کرد
هرگز در امانت خیانت نمی شد
مهربانی برای محبت انتظار نمی کشید
دوستی ها با عشق در آمیخته وُ
دیدارها حرمت داشت
ما را چه شد؟!
تقدیر این سرنوشت محتوم را به کدام غربت فروخت
با یک گردباد
تمامی هستی مهرورزی آوار شد
گویی دستی به جور
با مزه مزه موریانه ای
تنه ی سترگ رفاقت را
آرام و آهسته میرانده بود
و ما
مردمان عهد ماشین پرستی
به لکنته ای از آهن دل بستیم
یادمان رفت
روزهای نشستن و گفتن را برای هم
تهران پاییز1398
شهادت سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی تسلیت باد