سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    داستانک

    شعری از

    سیده منیژه عنایتی

    از دفتر شعرناب نوع شعر متن ادبی

    ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۱ ۰۱:۰۹ شماره ثبت ۱۰۹۷۱۱
      بازدید : ۲۱۴   |    نظرات : ۹

    رنگ شــعــر
    رنگ زمینه
    دفاتر شعر سیده منیژه عنایتی
    آخرین اشعار ناب سیده منیژه عنایتی


    بسم الله الرحمن الرحیم 
     
    +محسن تو مطمئنی مسیرمون درسته ؟؟؟
    *تورو خدا حرف نزن ، میدونی که تمرکزم بهم میریزه ، بابا کوره راه که نیست روستاها چسبیده به هم هستن گم نمیشیم بابا ؛بزار الان از یکی میپرسم 
    محسن سرعت ماشین رو کم کرد و ماشین رو گوشه ی خیابان نگه داشت و برای یک عابر پیاده بوق زد ،طرف هم سریع اومد سمتمون. سرشو خم کرد وبا رویی گشاده پرسید؟جان ؟!آدرس میخواین ؟
    محسن لبخندی زد و پرسید :سلام برادر میخوایم بریم طرف روستای زرین ده ،همین مسیره ؟
    عابرگفت:ها اهان! همون غنی آباد قدیم منظورته ،آره درسته جلوتر یه پل داره که ازش گذر کنی باید بری سمت چپ، دویست متر بعدش فرعی داره میری داخل ،خیلی باید جلو بری تابلوش از دور مشخصه ،راهش آسفالته س و اطرافش باغ های مرکباته ...پیداش میکنی برو بسلامت 
    آدرسش دقیق بود و توی مسیر درستی قرار گرفته بودیم ،روستاکه از دور مشخص شد محسن سرعتش رو زیادتر کرد ،روستای خلوتی بود سراغ مشاور املاکی روستارو گرفتیم تا برای خودمون جایی دنج و بی سروصدا پیدا کنیم 
    مامان پشت سرهم زنگ میزد ،درحالیکه محسن و بنگاهی درحال بررسی خونه ای با قیمت مناسب بودند منم بیرون بنگاه اومدم تا جواب مامان رو بدم 
    من و محسن هردوباهم توی حوزه آشنا شده بودیم ،و سالها باهم دوست و به نوعی برادر حساب میشدیم ،پدرم چون خود پزشکی حاذق بود دوست داشت که منم در رشته های آزمایشگاهی و پزشکی قبول بشم و سعی خود را دراین راه قرار بدم ....ولی من علاقه ی شدیدی به فلسفه و فضای حوزوی داشتم و از شانزده سالگی وارد حوزه شدم ،در این مدت تموم هَم و غم خود رو در این راه گذاشتم 
    با محسن قرار گذاشته بودم که برای تزکیه و کمی مطالعات گسترده و تخلیه ی روحی و آمادگی برای قدم های جدید کمی از مکان های شهری فاصله بگیریم و سه ماهی که حوزه تعطیل بود در فضای بکر و دور افتاده ی روستایی مسکن کنیم .....
    مادرو پدرم هیچ استقبالی ازاین فکرمان نکردند ولی با هزار سختی و کشاندن آنها به حوزه و صحبت با اساتید ، راضیشون کردم 
    روستای زرین ده رو محسن پیشنهاد داده بود و قرار شد اسم روستا رو به خانواده ها نگیم تا سراغمون نیان ....

    مامان خیلی نگران بود و وقتی شنید که در مکان مورد نظرمون هستیم و همه چی خوبه ،قانع شد ؛بعد از قطع کردن گوشی نفس عمیقی بیرون دادم و در همین حین محسن محکم به شونه ام کوبید :پسر یه خونه جور شده ،جایی عالی ...بدو بریم 
    محسن و مرد بنگاهی تو ماشین نشستن و اروم حرکت کردند و منم فاز دوچرخه سواری در این هوا و فضای سرسبز گرفته بودم بنابراین دوچرخه ی کوهنوردی ام رو که پشت ماشین بسته بودم پایین کشیدم و بعد از سوار شدن پشت ماشین محسن حرکت کردم 
    ماشین درست روبروی یه خونه ی قدیمی نگه داشت و من با کمی فاصله به اونا رسیدم ،جالب این بود که مسجد درست یه خیابون پایین تراز خونه قرار داشت ،همه چی برامون محیا شده بود 
    بنگاهی در خونه ای رو زد ، پیرزنی خوش چهره و خوش برخورد با مرد بنگاهی خوش و بش کرد و ناگهان برافروخت ،من و محسن فکر کردیم شاید برسر اجاره مشکل پیدا کردند بنابراین کمی به اونها نزدیک تر شدیم 
    +نه ..نه تو که میدونی آقا داوود اینجا به درد اجاره نمیخوره اینم  این دوتا جوون . اتفاقات گذشته که یادت نرفته ؟
    *عه ننه صاحبه ! این دوتا جوون طلبه هستن ، جای دنج و ساکت میخوان ،از طرفی اون داستانها مال خیلی وقت پیشه ...از پسش بر میان ،برو کلیدا رو بیار ننه 
    ننه صاحبه نگاهی به هردومون انداخت و یه استغفرالله ی گفت و برای آوردن کلید به داخل خانه رفت ، در این فاصله فضای بیرون خونه رو من و محسن بررسی میکردیم ...تا اینکه سر کوچه دختری با چشمانی مشکی و زیبا با عروسکی پارچه ای تو بغلش بهمون خیره شده بود لبخندی بهش زدم ،خندید و فرار کرد 
    محسن زد پس کله ام و آروم گفت : چته  خل شدی صادق ؟
    با همون لبخندبه طرفش برگشتم و گفتم :دیدی چه نازبود؟
    محسن نگاه رو ازم برداشت و دوروبرمون رو نگاهی انداخت وگفت:کی؟
    همون دختر مومشکی که گلسر سبز رنگ داشت ندیدیش ؟
    با صدای مرد بنگاهی حرفمون رو نصفه رهاکردیم و به طرف خونه رفتیم ،آقا داوود بنگاهی کلید رو توی قفلش چرخوند و وارد حیاط خونه شدیم ...یه حیاط جمع و جور با درختای خشکیده و یه خونه نقلی با پلکان کوتاه که تقریبا چهار تا پله داشت با یه انباری کوچیک که نزدیک در ورودی خونه قرار داشت 
    ننه صاحبه چادر گل گلی ش رو به دندون گرفته بود و فقط به من و محسن زل زده بود 
    محسن سقلمه به پهلوم زد و زیرگوشم گفت : این پیرزنه چشه واه ! چراهمش تو صورتمون قدم رو میره ؟!
    بازوشو فشردم که یعنی دهنتو ببند ...
    اتاقهای تمیزو جمع وجوری داشت و فرشها همه تاخورده و روی اثاث کاملا ملافه کشیده بودند ...خیلی قدیمی بود و جای جای سقف خونه ترک داشت هرچند مورد قبول ما واقع شده بود وقرار شد بعد از استراحت ، فردا برای قرارداد سه ماهه به بنگاه بریم 
    ننه صاحبه بعد از رفتن آقا داوود بنگاهی به طرفمون اومد و گفت :ننه جان ! اگه اثاثی چیزی دارید بیارین داخل و تموم ملافه هارو بکشید و فرشارو مرتب کنین ،غذاتون رو تا وقتی جا بیفتین خودم میارم ...تعارف هم نکنین که بهم برمیخوره، کاری هم داشتین صدام کنین 
    اشاره به دیوار روبرو کرد و دوباره ادامه داد : دیوار خونمون چسبیده بهم و کوتاهه و راحت میتونین صدام بزنین 
    بعد از رفتن ننه صاحبه ،وسایلمون رو که حاوی کارتن های بزرگ کتابهای درسی و لباس های شخصی و ظروف دم دستی بود رو تخلیه کردیم و سرجاهاشون قرار دادیم و منم دوچرخمو درست زیر پنجره ی انباری ته حیاط قرار دادم ....ناهار رو با دستپخت ننه صاحبه درست چهار بعدازظهر صرف کردیم و بعدناهار هم وقتمون رو با توضیحات لازم برای خانواده هامون گذاشتیم 
    اسم روستا رو به خانواده هامون لو ندادیم با این حال خیالشون رو راحت شده بود ،محسن عاشق خواب بود و منو هم مجبور کرد دم غروب کمی چرت بزنم تا خستگی در کنیم
    با صدای خنده ی کودکانه ای از خواب پریدم ،آروم آروم و ریز میخندید و چیزی میگفت ،صدا بهم خیلی نزدیک بود ،وارد حیاط شدم با خود گفتم حتما نوه ی ننه صاحبه در حال بازی و خندیدنه ،با این فکر به اتاق برگشتم ....شب برای نمازجماعت به مسجد رفتیم ، من و محسن بهم قول داده بودیم که با کسی هم کلام نشیم و کسی رو وارد تنهایی هامون نکنیم اینطوری تو هدفمون شکست میخوردیم 
    با سوال یکی از افراد که پرسیده بود شما همسایه ی ننه صاحبه هستید ؟ همون مستاجرای جدید !؟و با گفتن بله ی ما پچ پچ شروع شد ...جوری خاص نگاهمون میکردن و گاهی حس میکردیم که سری با تاسف برامون تکون میدادند  تا اینکه امام جماعت به طرفمون اومد و مارو ازاون همه حیرانی در آورد 
    ابراز خشنودی کرده بوداز اینکه دانشجوی طلبه هستیم ، موقع خروج از مسجد ، امام جماعت از ما قول گرفت که گهگاهی رو منبر سخنرانی کنیم البته محسن قبول کرده بود اون دارای اعتماد به نفس بالایی بود و همین باعث میشد دوسش داشته باشم 
    ننه صاحبه شام آورده بود و توی حیاط رو پله ها کمی نشست ،وقتی عزم رفتن کرد رو به ما گفت :شبا درا رو قفل کنین البته اینجا دزد نداره ها ، به شایعات هم توجه نکنین معمولا مردم روستا زیاد از غریبه های شهر استقبال نمیکنن 
    ننه صاحبه که رفت من و محسن نشستیم و یه بحث حدیثی رو پیش کشیدیم وکلی به راجب بهش بحث کردیم تا جاییکه برای هم شاخ و شونه میکشیدیم تا با سندِ درست به هم اثبات کنیم که این حدیث سندیت داره یا نه ...
    محسن خواب سنگینی داشت و سرشو رو بالشت نزاشته خوابش میبرد اون خیلی راحت خوابید و منم سعی کردم که بخوابم ، شیر آشپزخونه چکه میکرد سمت آشپزخونه رفتم و دهنی شیر رو با پارچه نازکی بستم تا فردا تعمیرش کنم ... ناگهان صدای دویدن شنیدم گوشمو تیزکردم ،باز صدا بهم نزدیک بود و با هرقدمی که برمیداشتم ازم فاصله میگرفت انگار میخواست منو به سمت حیاط بکشونه ،ترس برم داشت صدا درست از داخل حیاط خونه ی خودمون شنیده میشد ،چراغ های خونه ی ننه صاحبه خاموش بود و حیاط در تاریکی مطلق فرو رفته بود ،صدای دویدن و صدای خنده باهم قاطی شده بود این خنده های درست شبیه همون خنده ای بودکه بعدازظهر شنیده بودم ، بدو سمت وسط حیاط دویدم ، دیگه صدای دویدن شنیده نمیشد 
    چشامو تو تاریکی دور حیاط گردوندم ،ناگهان صدای چرخ های دوچرخه ام باعث شد که سرمو به صورت موشکی به عقب و درست طرف پنجره ی ته حیاط برگردونم ، دوچرخه رو روی جک هاش گذاشته بودم و چرخاش آزاد بود انگار کسی در حال پا زدن رکاب های دوچرخه بود و چرخ ها به سرعت میچرخید ، دهنم از ترس خشک شده بود  با صدایی لرزان پرسیدم : کی ... کی اونجاست !!!؟
    یکباره رکاب ایستاد و سرعت چرخ ها کمتر شد ،خوف کرده بودم رعشه به اندامم افتاد و با ترس وصف ناپذیری به سمت خونه دویدم ....در هال رو محکم بستم و قفل کردم و بدو خودم رو تو اتاق خواب پرت کردم ...چن بار محسن روصدا زدم تکون نمیخورد و خروپف میکرد من قلبم تند میتپید و صدای خنده ی دخترانه هنوز تو حیاط شنیده میشد ، اینبار پتو رو روی سرم کشیدم و سعی کردم بخوابم 
    صبح شده بود و محسن سرحال و بشاش درحال نرمش صبحگاهی بود و من بعد از تعمیر شیر آشپزخونه در حال جستجوی جای جای خونه بودم که شاید رد پایی یا شی جا مونده ای از فرد موردنظر دیشب که منو تاحد مرگ ترسونده بود پیدا کنم ، اما چیزی دستگیرم نشد 
    مدتها بود که درحال نوشتن پژوهشی به صورت مقاله در مورد فرق بین خرافه و باور و اعتقاد بودم ، بعدازظهرش رو با نوشتن گذروندم و باخودم قرار گذاشتم که تو محل از مردها و زن های سالخورده برای تحقیق میدانی استفاده کنم تا مقاله ام پربارتر بشه ...دم غروب محسن برای تنظیم برنامه ی سخنرانی به 

    مسجد محل رفت و من هم در حال خوندن کتاب آشنایی با متافیزیک (شرف الدین نوری )بودم که صدای در زدن بی وقفه ای منو از ادامه کارم منصرف کرد ، به حیاط رفتم و دروباز کردم همون دخترک مو مشکی که روز اول دیده بودم ، سلام کرد و من با خوشرویی جواب دادم ، تو دستش کاسه ی آش بود و به طرفم گرفت و گفت : این نذریه خالیش کنین و برام بیارید منتظر می مونم ..بفرما 
    +ممنون عزیزم ، قبول باشه ،مال همین کوچه ای ؟ 
    اخماش تو هم رفت و لباشو ورچید و گفت : بله من مال همینجام ، منو گوجی صدا کن 
    +گوجی ؟!!!
    در برابر تعجب من سری تکون داد ولبخندی زد و من هم برای خالی کردن کاسه به آشپزخونه رفتم ...تو دلم چن بار اسم گوجی رو تلفظ کردم ،میدونستم که اسمش حتما یه چیز دیگه س ..آش رو تو بشقاب خالی کردم که به خاطر زیادبودن از لبه های بشقاب بیرون ریخت ...سریع کاسه رو آب کشیدم و به حیاط برگشتم و کاسه رو به دست گوجی دادم ...ناگهان هوا بارون گرفت و اون با نگاه به آسمون با خداحافظی ساده ازم دور شد ...منم برای خیس نشدن بدو به طرف خونه دویدم 
    درحال بستن دکمه ی پیراهنم بودم که صدای قیژ و قیژ ریزی ترس رو دوباره به دلم انداخت ، صدا تقریبا نزدیک به من بود و کم کم بالا گرفت ...آسه آسه به سمت صدا حرکت کردم ناگهان از حرکت بازایستادم ، خشکم زده بود ...چیزی که میدیدم غیر قابل هضم بود دستامو محکم به دیوار گرفتم تااز این همه شدت ترس به زمین نیفتم ، میلرزیدم و اونقدر به صحنه خیره شده بودم که چشام سیاهی رفت و ......
    +آهای صادق ! یعنی این همه زنگ میزدم نباید جواب میدادی ؟؟؟ عه عه نماز جماعت چرا نیومدی مثلا من سخنرانی داشتم ها ، دوست مارو باش ... حاج آقا سراغتو .....صادق؟؟؟ خدایا صادق ؟؟!!!!
    بوی اسپند خونه رو پر کرده بود و چشام کم کم روشنایی رو بار دیگه تجربه میکرد ،محسن بالای سرم نشسته بود و نگرانی از صورت تپل و مهربونش میبارید و ننه صاحبه صلوات میفرستاد و طرفم فوت میکرد به سرعت از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه نگاه انداختم ...همه چی مرتب بود، هاج و واج به محسن خیره شدم و با من من گفتم : به خدا ... به خدا اونجا بود ..یه دختر اونجا بود ، موهاش خیس بود و لباساش گل مالی و کثیف بود و خودشو به سختی رو زمین میکشید و گریه میکرد و خودشو از آشپزخونه تا... تا 
    بدو از جام پا شدم و پشت دیوار اتاق خوابم رو اشاره کردم و ادامه دادم : آره تا اینجا خودشو کشید ...تا اینجا محسن !!!!به خدا یه دختر بود 
    محسن به طرفم اومد و شونه هامو گرفت : آروم باش پسر ،خیلی خب ...فقط بهم بگو چرا کلی گِل توی بشقاب ریختی !؟مگه بازیت گرفته بود ؟ کل آشپزخونه رو گل مالی کردی 

    چشام از حرفش گرد شده بود ،خودمو به داخل آشپزخونه پرت کردم ، کف آشپزخونه رد گِل بود و جای جای اون رد هم جای کف دست و داخل بشقاب پر از خاک نم دار که شبیه گِل شده بود دیده میشد ، فضا خیلی کثیف و ناهنجار به نظر میرسید ... همونجا روی صندلی نشستم و سرمو تو دستهام گرفتم 
    ، نیاز به تمرکز داشتم ... ننه صاحبه به طرفم اومد و گفت : ننه جان ! ناراحت نباش خودم همه رو تمیز میکنم ، شما جوونید درس زیاد میخونید مریض میشید باید به خودتون بیشتر برسید ، یکم از فضای روستا استفاده کنید و زیاد تو خونه نمونید 
    از حرفش کفری شدم و با عصبانیت گفتم : ننه صاحبه من مریض نیستم ،اینا کار من نیست ! چرا حرفمو باور نمیکنید ، من آماده شده بودم که برم مسجد ..
    ننه صاحبه به سرم دست کشید و با ملایمت گفت : ای جوون(جوان) منظورم به این گل بازیهات که نبود وقتی آقا محسن صدام کرد و اومدم ، تو کف زمین افتاده بودی و  غش کرده بودی و صورتت عین گچ سفید شده بود و به سختی میلرزیدی ...
    با تعجب به محسن نگاه کردم ، محسن هم حرفای ننه صاحبه رو تصدیق کرد ، تازه چیزایی یادم اومد و بلند شدم و داخل آشپزخونه چرخی زدم و گفتم : آهان ...یه دختری برام آش آورد و ریختم توی همون بشقاب که توش گِل پر شده و بعد رفتم .... رفتم لباس بپوشم که اون صحنه رو دیدم ...بقیه رو یادم نیست 
    ننه صاحبه گفت : یه دختر ؟! 
    + آره ... گوجی ... گفت اسمش گوجیه !
    ننه صاحبه کف دستاشو محکم بهم کوبید گفت : ما تو این خیابون دختربچه نداریم،گوجی اسم عروسک یه دختربچه ای بود که داستانش مال چندین سال پیشه ...اون وجود نداره حتما یه  از خدابی خبری بر اساس داستان قدیمی خواسته شما رو اذیت کنه چون غریبه هستین بترسونتت ...البته ازاین خونه چیزای خرافی هم پخش شده 
    مبهوت از حرفای ننه صاحبه چشم به محسن دوختم که مثل کاراگاهها رو زمین نشسته بود و به رد گِل های روی زمین چشم دوخته بود و با حالتی مشکوک گفت : جای دستها خیلی کوچیکه ..نکنه آدم کوتوله ها از زیر زمین به صادق حمله کردند و زد زیر خنده ...
    ناگهان جدی شد و گفت : چرا از یه بچه برای ترسوندن استفاده کردن ...
    اون شب تا وقتی بخوابیم به این فکر میکردم که چطور در عرض چن دقیقه یه دزد یا کسی که برای ترسوندن ما اومده بود به این سرعت نقشه ش رو عملی کرد و منو تا این حد ترسوند 
    محسن سوره ی یاسین رو آروم از حفظ خوند تا اینکه راحت خوابش برد و منم با افکاری بهم ریخته چشمام روی هم رفت ...حس میکردم ساعتها خوابیدم که ...
    یه بوی غلیظ منو ازخواب پروند با دماغم بو میکشیدم ، ناگهان صدای قاشق و بشقاب به گوشم رسید ، سریع ملافه ی رو تنم رو کناری انداختم و ازجام پاشدم ، حتما همون فرد نقشه ی جدیدی کشیده بود دلشون نمیخواست ما توی این خونه زندگی کنیم ،،، از توی آشپزخونه دنبال ابزاری برای دفاع در برابر اون دزد بودم تا اینکه به یه پایه ی شکسته ی صندلی که پشت یخچال انداخته بود برخوردم و اونو برداشتم و به راه افتادم  بو غلیظ تر شده بود...ناگهان صداهایی هم به اون صدای بشقاب و قاشق اضافه شد ، صدای بم مردونه ای باعث شد تو جام وایستم ....
    +چیه !؟ چرا زل زدی به من ، شامتو کوفت کن ..
    *تا حالا تو انبار کاراتو میکردی ، چرا جلوی بچه ها ؟/
    قاه قاه خندید و فریاد زد : سختته ! برو خودت تو همون انبار ..از سرما میمیری ، خب تو این اتاق نشین بدبخت ....خوشبختی توراهه ...برای همین نمیخوام حالمو خراب کنم ، یه خونه بخرم با ده تا اتاق یه اتاق دربست مال من باشه تا غرای تو رو نشنوم 
    *مگه گنج یافتی ؟! چه خبره ؟
    + گنج جلوی چشام بود حالیم نبود ، آره خوشبختی توراهه 
    صدا خوابید ،قلبم تندتند میتپید ، زبونم به سقف دهانم چسبیده بود و یخ زده بودم ، یه اتاق درست کنار اتاق خواب من و محسن وجود داشت که قبلا ندیده بودیم ، چرا قبلا این صداهارو نشنیده بودیم ، چرا رفت و آمد این ادمهارو ندیده بودیم ، چرا ننه صاحبه در موردشون چیزی نگفته بود ، با هزاران چرا به سمت اتاق حرکت کردم برام مهم نبود که بی اجازه وارد حریم خصوصی یه خانواده میشدم ، اونها باید خیلی چیزارو برام توضیح میدادم ، درست روبروی اونها قرار داشتم ، چوبدستی رو به صورت آماده باش گرفته بودم و چشام درحال دور زدن توی اون محیط خفقان آورد به گردش در اومد 
    مردی با قیافه ی بهم ریخته که اعتیاد از سرو روش میبارد با موهای مجعد و ریش بلند و لباس های داغون ، ته اتاق به پشتی کهنه ای تکیه داده بود و بساط منقل راه انداخته بود و روی زیراندازی که همه جاش پراز سوراخ های سوختگی از ذغال و آتیش بود نشسته و با چشایی نیمه باز خود را میساخت و گوشه ی دیگر اتاق زنی با چشمانی نم دار که یه چشمم ورم داشت و کبود بود و پیراهنی بلند و ژیله ای کاموایی تن کرده بود با موهایی طلایی پوستی سفید و دستانی ظریف کنار دختری مومشکی نشسته بود و نون و آش میخوردند 
    دخترک مو مشکی ؟؟!...
    خوب نگاهش کردم ، موهای بلندش جلوی صورت کوچکش رو گرفته بود و عروسکی در بغل داشت 
    این عروسک ؟! ..
    همون عروسک نارنجی که تو دستای گوجی دیده بودم !!! اون گوجی بود ...
    موهای بلندش رو کنار گوشش عقب برد و عروسکش رو بغل زد و با چشمای درشت و مشکیش به من زل زد و با صدای ملایم و بیحال گفت : عه مامان ! حانان رو نگاه ! چی تو دستشه ؟
    +الهی قربونت برم پسری شیطونم اینو از کجا آوردی مادر 
    اسم حانان دلمو لرزوند...زن به طرف من اومد ، من نمیتونستم از جام حرکت کنم خشکم زده بود ، چوب رو از دستم در آورد و بغلم کرد ....اون ... بغلم کرد 
    از من چیزی کنده شد ، دیگه خودم نبودم ، من هنوز تو جای خودم ایستاده بودم در حالیکه اون زن یه بچه ی کوچکی رو تو بغلش گرفت بود و می بوسید و طرف رخت و خواب میبرد ...اون بچه تیکه از من بود ولی نه .... نه اون خوده من بودم ،جسمم روح نداشت و بدنم سرد و چشمام همچنان به اونها خیره شده بود ، گرمای بدن زن رو حس میکردم و عطر تنش برام چقدر آشنا بود ...بغلش پر از آرامش بود که منو از دنیا میکند 
      صدای رعد و برق وحشتناکی باعث ترس زن شده بود ...بارون رگباری شروع به باریدن گرفت و قطرات آن محکم به پنجره برخورد میکرد و من همچنان تو جام میخکوب بودم...اون مردهم فقط میکشید و میکشید 
    صدای درزدن کسی می اومد که فضا رو دهشتناک میکرد ...در میزد ..باز هم در میزد 
    صداها در سرم می پیچید ، صدای بم دار مرد بلند شد : هوی مهری ماه مگه کری ؟! در میزنن برو درو باز کن 
    زن با ترس و دلهره در تاریکی حیاط میدوید تا به پشت در رسید ،صدای تالاپ تالاپ قلبش رو حس میکردم اب بارون با هر قدمش شتک میزد و به دامنش برخورد میکرد، با دستی لرزان درو باز کرد ، درروی پاشنه ش چرخید و مردی قوی هیکل و بلند قد در چارچوب در ایستاد ،چشای هیزش رو تن و بدن زن رژه میرفت ...صدا کلفتش بلند شد : چرا درو دیربازکردی! مگه بارون رو نمیبینی ! عماد کو؟؟
    +این وقت شب شما اینجا چه میکنین بهمن خان ؟
    بهمن خان دندونای درشت و سفیدش رو بهم سابید و با حرص گفت : باید تو اجازه میدادی ؟ من که نباشم شوهر بدبختت تاحالا سینه قبرستون بود ،برو کنار بابا ...
    زن کوچه رو پایید و درو بست ، عماد تلوتلوخوران به سمت پله ها سرازیر شد و با بهمن خان به گفتگو نشست ، صداها واضح به گوش می رسید ، مهری ماه باترس از پنجره ی اتاق حیاط رو دید میزد 
    +سرقولت که هستی ؟؟
    *عماد سرش بره قولش نمیره توام قولهات یادت نره 
    قاه قاه میخندید و سیگار آتیش میزدند ، بارون شدت گرفت .... نمیشنیدم دیگه هیچی نمیشنیدم نمیدونم بهمن خان چی گفت که عماد از سرخوشی کف زد و دندونای زرد از لای سبیل پلشتش نمایان شد 
    ناگهان مهری ماه کنار پنجره افتاد و دستاشو محکم به سرو صورتش کوبید و سخت گریست ، سرشو بلند کرد چشاش قرمز شده بود و دستاش میلرزید و لباش به کبودی میزد ...بدو سمت آشپزخونه رفت و سریع برگشت ، حانان رو تو بغلش گرفت، دستاش سرد بود. چیزی رو به سختی بلعید و لباشو گاز میگرفت و ساکت اشک میریخت ...آه بلندی کشید و به دیوار تکیه داد و به سمت زمین سقوط کرد 
    صدای در میاد بازم ...صدای بم و کلفت ...باز کن باز کن ...صدای جیغ ...صدای در ... صدای رعد ... آخ سرم درحال ترکیدن بود 
    گوجی جیغ میزد و عروسک نارنجی پارچه ای خودشو فشار میداد و ازاینکه مادرش جواب صدا زدن هاشو نمیداد ناامید شد و از پنجره خودشو به بیرون پرت کرد ...پاش لای پنجره گیر کرده بود و به سختی از پنجره عبور کرد ...صدای ضعیفی از زن شنیده شد : هانا ...هانا ...نرو مادر ...
    زن چقدر یخ بود و چقدر سنگین شده بود ...تکون نمیخورد و چشای نیمه بازش بی حرکت شد 
    بهمن خان وارد اتاق زن شد و از دیدن بدن بی جان زن فریاد بلندی کشید و چشمش به پنجره باز افتاد و به طرف حیاط رفت و به عماد یورش برد و و با دیدن هانا ، عماد رو رو پله ها پرت کرد 
    هانا خود رو روی زمین میکشید چقدر این صحنه برام آشنا بود موهاش خیس بود و عروسکش رو میبوسید و براش حرف میزد : گوجی ...گوجی نازم خیس شدی گِلی شدی !
    پاش شکسته بود و ناله میکرد 
    بهمن درست بالای سرش بود 
    جیغ های دخترک لای دست های کلفت و خشن مرد خفه شد این درحالی بود که مردی تکیده روی پله ها که خون از بینی اش چکه میکرد بی جان افتاده بود و بارون از لای موهاو ریش بلندش میچکید 
    صدای شرشر بارون و صدای نفس های خفه و صدای هیس!!!!
    قلبم فشرده شد نفسم در حال بند آمدن بود یکباره بدنم گرم شد و دوباره تونستم خودمو تکون بدم چشام رو باز کردم ...صورتم میسوخت ....
    *صادق ... صادق ...توروخدا چشاتو بازکن ...صادق ؟
    هوا هنوز تاریک بود ولی بارون بند اومده بود دیگه صدای جیغ و رعد و نفس نمیشنیدم همه چی اروم بود، محسن و ننه صاحبه بالای سرم نشسته بودند ...جانی دوباره به کالبدم برگشت ...نفسی به شدت بیرون دادم ...اره من زنده بودم 
    ازجام به سختی برخاستم ، پشت اتاق خوابم ایستاده بودم با مشت به دیوار کوبیدم ..تق تق ..تق تق ..تق تاق 
    آره خودش بود از تو آشپزخونه کارد برداشتم و کاغذ دیواری رو با سختی پاره کردم ...پشت کاغذ دیواری دری چوبی کهنه پنهان شده بود 
    اتاقی تاریک با پنجره ای که از بیرون با آجر پوشش داده شده بود .شایدچنددقیقه زمان برد تا دررا شکستیم ...یه گنجه کوچک و کمی اثاث خاک خورده و قدیمی همون هایی که تو اتاق مهری ماه دیده
    ۵
    اشتراک گذاری این شعر

    نقدها و نظرات
    عباسعلی استکی(چشمه)
    چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ ۰۹:۱۴
    درود بانو
    به شعر ناب خوش آمدید
    موفق باشید خندانک
    جمیله عجم(بانوی واژه ها)
    چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ ۱۲:۰۰
    سلام بانوی عزیزم خندانک
    به شعرناب خوش آمدید خندانک
    خندانک خندانک خندانک
    محمد باقر انصاری دزفولی
    چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ ۱۱:۰۹
    بداهه ای تقدیم شعر زیبای شما
    شاعر خوش آمدی
    درشعرناب
    گل بریزان است
    دلم بر گام تو
    خندانک خندانک خندانک خندانک
    فرزانه محمدپور(فرناز)
    چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ ۱۳:۱۵
    ادامش ؟ کاش این داستان ها را کتاب صوتی میکردید . خندانک خندانک
    سید محمدرضا لاهیجی
    چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ ۱۳:۳۸
    درودها

    سه بار خواندم، پخته بود و فاقد تصنع و تکلف، فقط اگر در روند تعلیق کمی بیشتر درنگ و نگاه میشد و دست داستان زود رو نمی شد اثر جذاب تر و جلوه و نمود بهتری داشت، آفرین ها بر شما!
    مهدي حسنلو
    چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ ۱۹:۱۶
    سلام
    و دست مریزاد
    جالب بود همین که تا آخرش مجاب میشی بخونی این کم دلیلی به خوبی کار نیست
    خسته نباشید
    تقدیم شما خندانک
    محمدکدخدایی(عرفان)
    چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ ۲۱:۴۳
    با سلام گرامی بانوی شعر و ادب.
    زیبا و جالب و جاذب بود داستان شما
    بامید خواندن دگر آثار زیبای سرکار علیه
    و بامید تعامل،و حضور بارانی تان
    در کویر مطالب بنده
    زیبا بمانید
    خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
    خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
    قربانعلی فتحی  (تختی)
    چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ ۲۳:۰۹
    درود برشما

    به شعر ناب خوشآمدید خندانک
    خندانک خندانک خندانک خندانک
    داستان خوبیست خندانک

    اما .....جسارتا..
    این داستان شما مقداری طولانی بود
    معمولاداستانهای کوتاه طرف دار بیشتری دارد
    با سپاس خندانک
    جمعه ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱ ۱۲:۴۲
    درود بانو
    بسیار عالی بود
    داستان زیبایی بود
    تقدیمتان خندانک
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0