شعرناب

کنارم راه نرو. قدم بزن

روی نیمکت چمباتمه زده بود داشت توی خیالش دختربچه‌ای را با موهای لَـختِ صافِ مشکیِ بلند که دورِ تاب و الاکلنگ­ها می­چرخد، زمین می­خورد، بلند می­شود، دامنش را بالا می­زند، زانوهاش را می­تکاند و باز از سرسره بالا می­رود و بازی می­کند را تصور می­کرد و توی خیالاتِ سیاه و سپیدش خیال‌پردازی.
آنطرف؛ از‌ ورودیِ‌ پارک یک زنِ میان‌سال با موهای صـافِ لختِ بلنـد پاهاش را روی سنگفرش­های پارک‌ گذاشت شروع کرد به کنار یک مردِ غریبه راه رفتن [راه می­رفت قدم نمی­زد؛ راه‌رفتن با کسی فرق دارد با قدم‌زدن باش.] بیست سالی گذشته بود. آمدند نشستند روی یکی از نیمکت‌ها. زنِ میانسال چشم توو چشمِ مرد از آنطرفِ پارک داشت نِگاش میکرد و مرد داشت براش از اینطرفِ پارک جملاتی نامفهوم را لب می­زد. از همان فاصله زن با نگاه از مرد پرسید: "اینجا چه می­کنی چقدر پیر شده‌ای آقاگل؟! از همین فاصله مرد با نگاه پاسخ داد: "پیری را ولش. قبلنی‌ترها خیال‌پرداز بودم. الان هم هستم. البتْ حالا همهٔ خیال‌پردازی‌هام خوشایند هستند. گفتم چه کاری­ست؟ تصورِ خوشایند کنم توی ناخوشایندیِ زندگیم. توو‌ بهشتم اصلنی لای فکرهام. همهٔ اینها را با نگاه گفت. زن گردنِ نگاهش را خم‌کرد گفت: "توو خیالت به چی فکرمی­کنی تخیل می­کنی که خیالت مثل بهشت کلی درخت درآورده هواش خوب شده؟" گفت: "خودت و‌ خودم را. دست می­کنم لای موهات با تارهای موت ساز می­زنم برا گل‌ها و درخت­ها." زن یک‌طوری نگاهش را انداخت آن بالا سمتِ راست، انگاری که نگاهِ مرد برفکی بوده نفهمیده جوابش را. از خجالت. گفت: "چرا از دور بوی جنگل و دشت و دمن و کوه می­دهی؟" گفت: "از پارک گلِ قرمز چیده بودم ‌پیشِ پات." گفت: "گلِ چیده ‌شده که دیگر بوی جنگل و ‌دشت ندارد؛ گل را بچینی انگاری که می­میرد." گفت: "نه! هرچیزی موقعِ مرگش بوی آن چیزی را می­دهد که دلتنگش بوده. این­ها دلتنگِ جنگل بودند. "
زن گفت: "امروز چه سخت و ثقیل و عجیب حرف می­زنی. اینها ینی چی که می­بافی برا خودت؟" گفت: "یعنی اینکه من اگر بمیرم بوی تورا می­دهم.هیچکس به ما نگفته بود عشق چقدر سخت ا­ست. هیجکس توی گوشِمان زمزمه نکرده بود توی بزرگترین پارک­ها هم نفس نمی­شود کشید با عشق. به غلط سهل می­دیدیم و بازیچه. راستی تولدت مبارک. آمده بودم اینجا تولدت را تبریک بگویم و بگویم من همیشه اینجا هستم منتظر." زن گفت: "همان‌موقع که گذاشتمت، کاشتمت توی باغچه‌های این خیابانِ ولیعصرِ لعنتی و رفتم، دیدم شیشه عطرهام و لباس­هام همه بوی تورا گرفته اند آقاگل. نکند من هم موقع مرگ بوی تو را بدهم؟" همهٔ اینها را با نگاه به هم گفتند. دست­های زن گرمای زندگیِ مرد بود. مرد غریبه، همان دست­ها را سفت گرفت؛ با اخم کشید بُـرد سوار ماشین کرد راه افتاد. رفتند.
نوید خوشنام سه شنبه 5 مرداد 95


0