شعرناب

غروب جمعه

یکی بود ، یکی نبود
زیر این چرخ ستمگر ، روی این خاک کبود
بازهم غروب جمعه بود . مادری سجاده راپهن گلیمی کهنه کرد . هر دودستش برد به بالا ، در دلش گفت خدایا ، خسته ام . بعد از آن هم گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد .
گفت خدا را :
ربنا، بیچارگی برما چرا
درمسیر زندگی درماندگی شد راه ما
صبر ما سر شد خدا ، تا کی دعا
مهدی موعود ما خوابید کجا
سوی چشمم رفته عمری در دعا
بس که گفتیم تا سحر مهدی بیا
درخیابان سوز پاییز می وزید.
کوره پیری با عصا بر راه خانه میخزید . در خاطر تاریک او ، رنگین کمان رنگی نبود ، آسمان بی کران آبی نبود ، صورت این مرد کور ، از سیلی سرخ بو د و کبود...
رو به ربشکرد و گفت :
کوره کورم ای خدا از ابتدا
در سیاهی انزوا شد سهم ما
باعصایم می روم تا نا کجا
عمر من رفت مثل دودی درهوا
در قمار زندگی باختم خدا
آفریدی کور پیر را پس چرا
(علی بابایی)


0