شعرناب

لحظه ای که رسید

تیک تاک ساعت تنها صدای موجود داخل اتاق بود .افکار مثل ستاره های داخل انیمیشن ها دور سرم میچرخیدن.دلم یک صدای تازه میخواست هندزفری و داخل گوشم گذاشتم پوشه ی دانلود ها اولین صدا پلی کردم و چشمامو بستم .
بهترین موسیقی دنیا که فقط مال من بود یک ترانه که مختص من خونده شده بود فکر نمیکنم هیچکس چنین ترانه ای تو زندگیش داشته باشه .
صدای لرزانی که قلبمو میلرزوند.و من کلمه به کلمه شو باور داشتم.چشمامو بستم و خودم رو غرق افکارم کردم.
پیام هامو چک کردم و در حالی که هنوز صداش داشت پلی میشد جوابشو دادم.مثل همه ی ادمها با سلام شروع میشد حرفام و با دلواپسی ادامه پیدا میکرد.اما در قلبم ولوله ای برپا بود .
((ای تماشایی ترین مخلوق خاکی بر زمین
اسمانی میشوم وقتی نگاهت میکنم))
بی تابی هر لحظه پیچک وار به قلبم میپیچید و من عاجزانه التماس قلبم میکردم کمی اروم تر بی وفا کمی اروم تر .ولی قلب سواد نداره و با لجاجت تموم پا به زمین میکوبید و خواستن شده بود تنها جمله ای که زمزمه میکرد.
به ساعت نگاه کردم هنوز مونده بود تا اومدنش.هنوز نمیدونست چه فکری تو سرم دارم.
بلیط هواپیما رو خریده بودم چمدونم بسته بود اماده بودم برای رفتن کم کم حاضر شدم و تاکسی گرفتم اخرین لحظه به اینه نگاهی انداختم و از خونه زدم بیرون.
به فرودگاه که رسیدم انگار قلبم بی تاب تر شده بود .شلوغی فرودگاه به چشمم نمیومد .کارت پرواز و گرفتم و سمت گیت رفتم .ساعت لعنتی نمیگذشت.یعنی چی میشد؟اتفاقهایی که قرار بود پیش بیاد و تو ذهنم مرور میکردم.سوار هواپیما شدم و از پنجره به بیرون خیره شدم .مهماندار مشغول توضیحات همیشگی بود ولی من اصلا هیچی نمیفهمیدم.
هواپیما از زمین بلند شد برای اخرین بار قبل پرواز پیامهامو چک کردم و باز شروع کردم به گوش دادن صداش.اینکار هر چه بیشتر بهم ارامش میداد.
یک ساعت و نیم پرواز شاید خستگی نداشت ولی اضطراب داشت.
رسیدم گوشی و از حالت پرواز خارج کردم و داخل فرودگاه چمدونمو گرفتم.پیام دادم بهش نمیخوای بیای دنبالم؟
بعد چند دقیقه فقط یک شکلک تعجب فرستاد .قلبم داشت از حرکت می ایستاد.
و فکر اینکه نکنه نیاد دنبالم تمام قلبمو زیر و رو میکرد.برای از تک و تا نیافتادنم گفتم :دارم میرم هتل خواستی یک جا قرار میزاریم و با هم حرف میزنیم.
گفت :شوخی میکنی دیوونه؟
وایسا الان میام .
گفتم: لازم نیست خودم میرم هتل فقط ادرس یه هتل خوب و بده تا برم خیلی خسته ام.
گفت: وایسا ببینم الان میام.
شالمو درست کردم و گفتم: اوکی منتظر میمونم .
رفتم سرویس بهداشتی تا ببینم حسم درسته که رنگ و روم پریده یا نه
مقابل اینه ایستادم و موهامو درست کردم.و رفتم بیرون .نشستم مقابل درب خروجی و مردمی که میرفتن و نگاه میکردم.ولی زیر چشمی چشمم به ورودی بود.حدود بیست دقیقه بعد دیدم داره با چشمهای جستجو گرش دنبالم میگرده و من با شیطنت ذاتی که داشتم نگاهش میکردم و به روی خودم نیاوردم که اومده و دیدمش چمدونمو برداشتم و رفتم سمتش برای چند لحظه فقط خیره شد بهم باورش نمیشد این منم که مقابلش ایستادم.
به طرفش حرکت کردم انقدر نزدیکش شدم که امواج گرمای صورتشو حس میکردم.گفتم :سلام
گفت:سسسسلام
گفتم:چیه ترسیدی ؟لولو دیدی مگه؟
گفت :دیوونه اینجا چیکار میکنی؟
گفتم :باشه الان برمیگردم و بهش پشت کردم تا برم
چمدونمو گرفته بود داشتم درجا میزدم
من اشک چشمهامو پنهون کردم اون حس قلبیشو
ولی چشمهامون دهن لق بودن و راز قلبمونو به هم گفتن
راه و گم کرده بودیم از کجا باید میرفتیم بیرون؟هیچی و نمیدونستم انگار.میگن عاشق پیش عشقش خنگه اما من کلا نفهم شده بودم.هیچی نمیفهمیدم جز اینکه بعد از کلی انتظار الان کنارشم .عطرش تو فضا پیچیده بود و من نفس عمیق کشیدم و تمام ریه مو پر کردم از عطر حضورش.
زندگی زندگی شد و رنگها رنگ گرفتن
راستی اصلا بدونت چطوری زندگی میکردم عزیزم؟
گفت :چی گفتی؟
گفتم:هیچی پرسیدم رستوران کجاست گرسنمه
لبخند زد و گفت: شکمو الان میریم رستوران بزار برسی
کاش میشد بهت بگم چقدر دوستت دارم.تو سرم خیلی چیزا مرور کرده بودم ولی مثل یک فلج مغزی رفتار کردم.
راستی اصلا فهمید چقدر دوستش دارم؟
شعله


0