شعرناب

دست خدا


سالها مامور مواد مخدر یکی از شهرها بودم من تازه کار و جوان بودم شبی بارانی فرمانده مارو دور هم جمع کرد
وگفت که مقدار زیادی مواد مخدر در یک خانه روستایی نگهداری شده وبه همراه مامور نماینده دادگستری باید به محل روستا برویم ومواد مخدر را کشف کرده ومتهمین را دستگیر کنیم شدت باران بیشتر وبیشتر می شد وزمین خیس وخیس ترخانه روستایی فاقد دیوار بود و در وسط مزرعه بزرگ خانه ویلایی واقع شده بود وارد مزرعه شدیم و خانه را گشتیم چیزی نیافتیم، صاحبخانه و اطرافیان چون مواد را کشف نکردیم از فرصت استفاده کرده وبه ما هجوم آوردند مرد وزن با چند ارازل واوباش محلی با آجروسنگ به ما حمله کردند
من در وسط مزرعه در آن تاریکی ودر لابه لای گل ولایی لحظه ای دست به کمر خودم زدم تا مطمئن شوم که کلت کمری من سر جایش است یک لحظه دیدم اسلحه ا م نیست ودر تاریکی به زمین افتاده است عرق سرد بدنم را گرفت خدا یا در این تاریکی شب ومیان گل ولای وباران چه بر سر من آمده است
چگونه بدون اسلحه بر گردم وبه فرمانده چه بگویم
فردا اسلحه کمری را این ارازل واو باش پیدا می کنند
وچه سواستفاده ها که نکنند همکاران چه فکری برای من می کنندوچه مسخره ها که نکنندبرای یک پلیس از همه چیز مهم تر سلاح دور کمرش هستدر آن لحظه با تمام وجود از خدا خواستم که مرا در آن لحظه بکشد وزندگی را برایم تمام کندنشستم وخواستم دست به زمین بگذارم تا بمیرم دست راستم را به زمین گلی گذاشتم تا زمین باز شود ومرا ببلعد
بله زمین باز شد و دست خدا اسلحه ام را به دستم گذاشت
اسلحه در دستم بود باور کردنی نبودخدایی مهربان آن روز ایمانم به خدا تبدیل به یقین شد باران به شدت به زمین می کوبید ومن شکر خدا را می کردم


0