شعرناب

لذت انتقام

دستام و گرفت حس چندش اور برخورد با منفورترین موجود هستی تو وجودم پیچید.با نگاهی سرد و خشم الوده نگاهم و از دستم شروع کردم و به چشماش ختم کردم.
گفتم :چته هار شدی قبلا پاچه میگرفتی حالا آستین میگیری؟
سرش را پایین انداخت و حرفی برای گفتن نداشت.شاید داشت مرور میکرد همه ی کارهای کثیفی که پیش ازین انجام داده بود.
دستم را با شدت تمام از دستش بیرون کشیدم.انقدر قوی که تمام بدنش لرزید.همیشه استادم میگفت :مشتهات مرد افکنه دختر.جلوی حریف فقط مشت بزن دیگه بردت حتمیه.
اما این قدرت در دستان من از نفرتی بود که در سینه داشتم.
با التماس دنبالم قدم برمیداشت.
ببخش عزیزم.
من اشتباه کردم
غلط کردم بابا غلط کردم
جبران میکنم به خدا یه بار دیگه بهم فرصت بده فقط یه بار.
دیدم مثل سنگی جلوی پای من افتاده و محکم به شلوارم چسبیده.مثل ادمی که دست در طنابی برده تا از پرتگاه راهی مرگ نشه.
با حقارت تمام پاهامو گرفته بود و من با تاسف نگاه میکردم.راستی این همان مرد نامردی بود که زندگی ام را به تباهی کشید.
زبانم با اتش سینه ام همراه شد
گفتم:یادته یه روز گفتم تو بدترین شرایط زندگی ام تو ضعیف ترین حالت ممکن بهم ضربه زدی و من منتظر میمونم تا تو ضعیف ترین حالت ممکن نابودت کنم؟من ادم صادقی بودم و این اخطار رو بهت دادم.جدی ام نگرفتی .حالا باید طعم انتقام و بچشی و هر روز تنت با ضربات مشت من له بشه.
پامو از بین دستاش بیرون کشیدم وبه راهم ادامه دادم.
یاد اون سیلی ها افتادم یاد اون فحاشی ها یاد تمام کبودی های بدنم افتادم یاد روزهایی که گوشه ی خلوت تنهایی هر لحظه میمردم.من ضعیف بودم و اون فکر میکرد قدرتمنده.من قوی شدم و تازه فهمیدم قدرتش از ضعف من بوده.
قدمهامو محکم تر برداشتم.پله ها رو بالا رفتم و به سمت اتاق قاضی رفتم.
گفت چیزی نمیخوای؟
گفتم نه فقط طلاق.
پرونده رو داد و گفت برو اتاق بغلی
به خانم منشی گفتم.:باز کی باید بیام؟
گفت:برو محضر کارت تمومه
این بهترین جمله ای بود که تو تمام عمرم شنیده بودم.
از پله ها پایین که اومدم حس سبکی داشتم.حس ازادی.حس پرواز.
بیرون در منتظر بود.
با لبخندهایی که از ته قلبم بود اخرین ضربات رو زدم و به سمت زندگی راه افتادم.
شاید هیچوقت فکرشو نمیکرد من هم روزی توانایی مقابله به مثل داشته باشم.اما زمین گرده.اینو یادش نبود.
من انتقام گرفتم.


0