شعرناب

عاشقانه زندگی کن !!

پدرم از سرطان ریه رنج میبرد ، مثل ما که بغضهای گره خورده در گلو داریم و نمیذاره نفس مون بالا بیاد ...
آخرا دکترا جوابش کرده بودن ..مثل ما که هیچکی درمونی برای حال خرابمون نداره و هرچی از درد میگیم ،سری تکون میدن و میگن میدونیم _ درکت میکنیم _ چاره چیه ؟!!
تنها انتظار بود و انتظار
تموم روزهایی که تموم نمیشدن ..
باورش سخته که گاهی آدم منتظر مرگی می مونه که با آدم قهر کرده و گذاشته توی عذاب درد بمونی ..
عاجزانه ازش خواهش میکنی که بیا .. مرگ عزیزم بیا .. بیا .. و اون ناز میکنه و ناز میکنه و ناز میکنه !!!!!
چند روز مونده بود تا مرگ با پدرم آشتی کنه ...
پدرم لبخندای مرگ و نرم شدن دلِ مرگ قهر قهرو رو دیده بود ...
بهم گفت نیهاد منو ببر توی باغ ..
گفتم سخته ته .. نمیتونی راه بری !!
گفت کمکم کن .. مگه عصای من نیستی؟ .. ( همیشه [عصای من ]صدام میکرد..عصای من کجایی؟ ...عصای من بیا )
بلندش کردم .. بازوشو انداختم دور گردنم .. خیلی لاغر شده بود ولی هنوز بغل کردنش دلچسب بود .. هنوز بوسیدن دستاش هزار غنچه توی قلبم شکوفا میکرد ،..
بردمش از پله ها پایین .. به اولین درخت که رسید ایستاد .. دست کشید بهش و بوسید و گفت خداحافظ ... گریه کردن درخت حس کردم ..
دونه دونه از تمام درختای باغ خداحفظی کرد ..
و من گریه تمام درختا رو حس کردم ..
اون روز پدر آخرین درس زندگی رو بهم داد ..
(عاشق باش ، عاشقانه زندگی کن .. وتا آخر وفادار بمون ..به تمام زندگی ...به هرآنچه که داری )
#روح همه رفتگان شاد @};-
#نیهاد زمان


0