شعرناب

نامه ِ پدری پیر، فقیر و بیمار برای پسرش

داستان ِ نامه ی پدری پیر، فقیر و بیمار برای پسرش
خواب دیدم، در خانه ای بودم که پیرمردی از من خواست برایش نامه ای به پسرش بنویسم که دیگر یادی از او نمی کند که هم اکنون بیمار و پیر است و فقر، دل و جانش را چون خوره می جود.
روبرویش نسشتم، قلمی برداشتم و حرف های از دل برآمده اش را روی کاغذ، در جان کلام ریختم.
وقتی که تمام شد، آهی کشید و به ریشش دستی کشید و گفت
یکبار برایم بخوان که چه نوشتی؟
گفتم آنچه تو از سینه ی پر دردت برایم سخن شدی، از گیلگی به پارسی برگرداندم و روی کاغذ نوشتم.
گفت برایم بخوان
برایش خواندم
هنوز نیمه ای از نامه را که درد دل خودش بود، تمام نکرده بودم که دیدم، پیرمرد آنچنان اشک می ریزد که دستش را روی دستم گذاشت و گفت.
دیگر نخوان
چون دیگر طاقت شنیدن این همه دردی را که در این نامه است، ندارم
به او گفتم که این درد دل، از سینه تو بیرون آمده است و تو از من خواستی برایت بنویسم تا بدست پسرت برسانی
گفت من؟
گفتم آری شما از من خواستید برایتان بنویسم
گفت
یعنی من این همه درد در سینه داشتم که خودم هم نمی دانستم؟
گفتم چطور؟
گفت
وقتی که نامه را خواندی
بی اختیار اشک از چشمم جاری گشت
گفتم آری
دیدم که اشک می ریزی
گفت، نمی دانستم این همه درد در سینه دارم
و اگر این نامه بدست پسرم برسد، می دانم از شنیدن و یا خواندن این نامه قلبش از تپش باز می ماند
گفتم، حالا چکار کنم؟
خواندن را ادامه بدهم؟
گفت نه
اگر ادامه بدهی، قلب من از طپش می ایستد
بعد در حالی که گریه می کرد، نامه را از دستم گرفت و پاره کرد
و گفت
بهتر است در درد خودم تنها بمیرم تا کسی با شنیدن درد و رنج من آسیب نبیند
صورت پیرش را بوسیدم و دستش را فشار دادم و از او پروانه خواستم که مرا مرخص کند
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


0