شعرناب

اشک شوق

بسم الله الرحمن الرحیم
داستانک (اشک شوق)
امید و مسعود، همسایه بودند . اونا در یک مدرسه با هم درس می خواندند پدر امید رفتگر و پدر مسعود مهندس بود ، یک روز که بچه ها تو حیاط مدرسه دور هم جمع بودند و مشغول صحبت کردن، مسعود مثل همیشه با پُز و ادا از شغل باباش حرف می زد یکدفعه یکی از بچه ها رو کرد به امید و گفت : راستی امید تو چرا از بابات چیزی نمیگی ؟!بابا ی تو چیکاره هست ؟ امید با ترس و دلهره یه نگاهی به مسعود کرد و با لکنت گفت : با...بابای من کارمند شهرداریه ... دوستش با لبخندی گفت : ااا... چه جالب بابای منم تو شهرداری کار میکنه حالا بابات تو کدوم قسمت مشغول کار هست؟ یکدفعه مسعود پرید وسط حرفش و با نیشخند گفت : ای بابا امید چرا داری بنده خدا رو می پیچونی ، خب بگو بابات رفتگر شهرداریه،بچه‌ها همه زدن زیر خنده ، و همه بعد فهمیدند و از اطرافش رفتند، امید با اینکه درسش خوب بود ولی بچه ها وقتی شغل پدرشو فهمیدند دیگه باهاش رفاقت نکردند، زنگ مدرسه خورد امید راهی خونه شد ، مسعود هم با چندتا از رفیقاش در حال رفتن بود که یکدفعه داد زد بچه ها بچه ها راستی چند وقت دیگه روز تولدمه ، پدرم برای روز تولدم کلی تدارک می بینه ...تازه همکارای بابام به مناسب سالروز تولدم کلی هدیه برام می فرستند ، بچه ها بدون استثنا همه ی شما روز تولدم خونه مون دعوت هستین ، یکی از بچه‌ها گفت : امید هم دعوته؟؟ مسعود گفت نه تو خونه مون فقط آدم های پولدار دعوت هستن ، امید با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد، وقتی خونه رفت دید مادرش مشغول خیاطیه. سلامی کرد و به اتاقش رفت ، مادر با دیدن حال امید وارد اتاقش شد ، دید که امید نشسته داره گریه می کنه ، مادر دستی به سرش کشید و گفت : امید جان پسرم چرا داری گریه می کنی ؟امید با چشمای اشک آلود گفت :مسعود همیشه بخاطر اینکه بابا رفتگره مسخره م می کنه این بار به بچه ها گفت شغل بابام چیه ، بچه‌ها هم فهمیدند ازم دور شدند و دیگه باهام رفاقت نمی کنند ، مادر امید اونو در آغوشش گرفت و بوسه به روی گونه هاش نشوند و گفت :امید جان نگاه کن، یادته چند روزِ پیش رفتیم بیرون؟... یه پسر هم سن و سالت خودت جایی رو نداشت؟... با یه کارتن داشت خودشو گرم می کرد؟... خونه زندگی نداشت زندگیش تو خیابونا میگذشت ؟!، مسعود هم متوجه نمیشه چی داره میگه اشکال نداره پسرم خودتو ناراحت نکن، پا شو... پاشو پسرم برو دست و صورتتو بشور تا منم سفره نهار رو پهن کنم . روز بعد امید مسعود را دید که با رفیقاش تو حیاط مدرسه بودند و با ناراحتی و اندوه به بچه‌ها داشت می گفت : بچه‌ها طلب کارای بابام دیروز اومدند بابامو انداختند زندان .... رفیقاش باتعجب ازش پرسیدند چرا امید؟؟!!! امید گفت: آخه همه ی پول و چک بابام داخل یه بسته بود که می خواست ببره بانک ، ولی در بین راه ازش زدند، طلبکار ها هم اومدند چکشو اجرا گذاشتند ، بابام نتونست طلب شونو بده ، بخاطر همین انداختندش زندان، امید از شنیدن این قضیه خیلی ناراحت شد،و وقتی خونه رفت ماجرا رو برای مادرش تعریف کرد ، -پسرم چقدر بد... خیلی ناراحت شدم... خدا بزرگه ایشالله که بسته گم شده شون پیدا بشه تا مشکلشون حل بشه .
دم دمای غروب بود، پدر امید به خونه اومد ، وقتی وارد شد امید و مادرش نگاهی بهش کردند و با ناراحتی گفتند : چی شده ؟ !!!چرا باز دستتو پانسمان کردی؟ ،پدر با لبخند گفت : چیزی نشده نگران نباشید. بازم متاسفانه تو آشغالا خرده شیشه بود متوجه نشدم دستم برید. زود خوب میشه ، راستی امید جان امروز تو آشغال ها یه بسته پیدا کردم من که سواد ندارم تو برو بازش کن ببین چیه؟ امید بسته رو باز کرد و با تعجب و خوشحالی گفت : اااا.... بابا این مدارک و چیزای داخل این بسته مال بابای مسعود همسایه مونه که...پدرش گفت : واقعا امید جان؟! خُب خداروشکر پاشو آماده شو همین الآن باهم بریم امانتی شونو پس بدیم ، امید با پدرش راهی خونه مسعود شدند ، مسعود از دیدنشان تعجب کرد ، یکدفعه دید ، پدر امید بسته ای رو به مادرش داد ، مادرش هم با کمال تعجب گفت : باورم نمیشه که شما این بسته رو پیدا کرده باشید ، خدا حفظتون کنه. واقعا شرمنده لطف شما شدیم. اون شب پدر مسعود از زندان آزاد شد و به خونه برگشت ، روز بعد که مسعود با رفقاش در حیاط مدرسه مشغول بازی بودند، نگاهش به اُمید افتاد که تک و تنها در کنج حیاط نشسته تود و بازیِ بچه‌ها رو تماشا می کرد، مسعود با دوستاش رفت سمت امید ، و با لبخند بهش گفت : امید جان، من به بچه‌ها گفتم که بابات چه کار ارزشمند و مهمّی برای ما کرده ،... من به داشتن همسایه و رفیقی مثل تو افتخار میکنم، منو بخاطر رفتارای بد و حرفای زشتم ببخش، راستی فردا شبم تولدمه ، دلم میخواد تو اولین نفری باشی که به خونمون میای، قبول می کنی؟ اشک شوق در چشمای امید جمع شد و با لبخند گفت: من که از خدامه ، بعد همدیگه رو محکم در آغوش گرفتند و باهم سر کلاس رفتند....
پایان
نویسنده : زهرا میرزایی


0