شعرناب

پلیور بنفش خانم آتنا ف

"پلیور بنفش خانم آتنا ف"
هوای کبود
بر کرکهای بنفش پلیورش نشسته بود
پیرمرد کهنه پوش برف اطراف امام زاده صالح را پارو میزد،
سگی بیرون محوطه میچرخید
شیر آب یخ زده بود
رژ لبش را با پشت دست پاک کرد ونگاهی به ناخنهایش انداخت
، باید بند چکمه هایش را باز میکرد
چادر نماز نخودی توی کیفش
مثل نامه های عاشقانه پر چروک بود
نامه هایی که هرگز به هیچ آدرسی پست نشد
و لای کتابهای شعر
آغشته به گلهای خشک
از عطرهای کهنه ی خیال آتنا سرشار بود..
از تماشاخانه تا اینجا را دویده بود
عرق سرد بر پیشانی بلندش آرام لغزید
دستش را به ضریح گره زد
و
زیرلب شروع به دعاخواندن کرد
..
کمی که گذشت آرام نشست
قرآن را در دستهایش فشرد
پشت جلد قرآن نوشته بود
،
وقف خانواده ی حسنی
به یاد معلم خط کلاس یازدهمش افتاد
بغضش گرفت
می دانست بیوضو نمیشود
اما در دلش میگفت که باید برود
، همانطور که فاتحه میخواند و صلوات میفرستاد
به دخترعمه اش فکر کرد
شاید نتوانسته بود تمام سالهایی که با هم دوست بودند
، حتی یک بار پیش او تفاخر کند،
به رویاهای بزرگش در دنیای کوچک مادربزرگ،
به اولین آلبوم عکسهایش،
اولین شعری که حفظ کرده بود، اولین روز مدرسه
،
.. و باز به آمنه دختر همسایه فکر کرد
و از سر کوچه تا پشت حیاط جنگلی را با او دوید
.. باید پالتوی نو و کیف میخرید
چند تا مجله و..
عکس خودش را با آن پیراهن مشکی زری دوز
و گردنبند مریمی، بر پرده ی سینماها تصور کرد..
و یک هدیه هم برای پدرش
بالاخره
او هم باید حسابی راضی میشد..
قرآن را باز کرد
..
"انا فتحنا لک فتحا مبینا"
از شدت خوشحالی قیه آهسته ای در دلش کشید
بلند شد،
همچنان که با خودش زمزمه میکرد:
"پس ادراک است
ادراکست که ما همه را بزدل میگرداند؛ بدین‌سان رنگ اصلی عزم از سایه ی نزار اندیشه که بر آن می‌افتد بیمارگونه می‌نماید و کارهای بزرگ و خطیر ب‌همین سبب از مسیر خود منحرف میگردد و حتی نام عمل را از دست می‌دهد، دیگر دم فروبندیم، اینک افلیای زیبا! ای پری‌ رو، در نیایش‌های خود گناهانِ..."
تسبیح را بر طاقچه ی زیارتگاه گذاشت
و چادرش را در کیفش فرو کرد و به راه افتاد..


0