شعرناب

فرشته های زمینی (قسمت اول)

پدرام و شقایق بعداز دو سال نامزدی بالاخره باهم ازدواج کردن، پدرام تو یه شرکت بعنوان مهندس مشغول به کار بود و شقایق هم تو خونه کارای طراحی شرکت را انجام میداد آنها خیلی همدیگه را عاشقانه دوست داشتن، اما از طرفی وضع مالی خوبی نداشتن و مستاجر بودند پدرام عاشق بچه بود ولی شقایق می خواست چند سال بگذره تا یه خرده وضع شون بهتر بشود تا بتونند بچه دار بشوند ، یه شب سر میز شام که مشغول غذا خوردن بودن، شقایق گفت : پدرام ، راستش یه چیزی خواستم بهت بگم ، به نظرم این سه چهار سالی که گذشت الان دیگه باید به فکر بچه دار شدن باشیم تا هر دو طعم شیرین پدر و مادر شدن رو بچشیم ، پدرام لبخندی زد و گفت : آره ،خدا روشکر سه چهارسال گذشت به اندازه کافی زندگیمون می چرخه حالا این زندگی یه بچه ناز و مامانی کم داره .
یه روز شقایق با خواهرش (مینا) باهم رفتن آزمایشگاه برای تست بارداری ، مسئول آزمایشگاه از مینا خواست تنها باهاش صحبت کنه بهش گفت، متاسفانه خواهرتون نمی تونه هیچ وقت بچه دار بشه ، مینا از جواب آزمایش خیلی ناراحت شد و با خودش فکر کرد که این قضیه رو چطور به شقایق بگه، باهم به پارک رفتن ، شقایق گفت :مینا جان، همینجا بنشین تا من برم از مغازه دو تا بستنی بگیرم تو این هوای گرم خیلی می چسبه، باهم مشغول خوردن بستنی شدن ، شقایق به مینا نگاه کرد و با لبخندی گفت : دیگه باید حسابی به خودم برسم، راستی خب حالا بهم بگو دکتر آزمایشگاه چی گفت ؟اصلا چرا با من حرف نزد ؟ ! مینا تو فکر رفت ، شقایق گفت: مینا باتوام چی شد؟... اتفاقی افتاد؟ حالت خوبه ...؟ این بار حتما جواب آزمایش مثبت نه؟میخوای منو سورپرایز کنی ؟
مینا با ناراحتی سرشو بالا کرد و گفت : نه خواهرجون ،نه مثبت نیست
-یعنی چی ؟! ... خب بگو دکتر چی گفت ؟
- دکتر بهم گفت : تو نمیتونی بار دار بشی و مشخص نیست اصلا بادار بشی یا نه...؟
- نه باورم نمیشه .... بگو داری باهام شوخی میکنی... تو رو خدا بگو الکیه ... تو خودت می دونی پدرام چقدر بچه دوست داره چرا چرا...؟ آخه چرا...؟!خدایا....
شقایق به گریه افتاد ،مینا او را در آغوش گرفت و گفت : ناراحت نباش عزیزم خدا کریمه
-جواب پدرام چی بدم؟ اون عاشق بچه ... امشب جواب آزمایشو ازم می پرسه... نمی دونی صبح با چه ذوقی داشت می رفت سرکاره.
- باید بهش بگی اون باید از این قضیه خبر دار بشه
شقایق با مینا خداحافظی کرد و به خونه رفت ، تو فکر غذای مورد علاقه پدرام بود می دونست که پدرام چقدر عاشق خورشت فسنجونه.
صدای زنگ خورد، شقایق در رو باز کرد،پدرام مثل همیشه با دسته گل اومد
پدرام وارد شد و گفت : بفرما شقایق خانم ،اینم یه دسته گل قشنگ برای خانم خودم
-به به خانم گل ما ،امشب چیکار کرد چه عطری به پا کردی با این غذای خوشمزه .... فکر کنم فسنجون بار گذاشتی درسته ؟
شقایق لبخندی زد و گفت : حدست درست بود.. تا لباستو عوض کنی آبی به دست و صورتت بزنی میز شامو می چینم
پدرام سر میز نشست و گفت : آخه شقایق جان، هی بهم میگی به فکر هیکلم باشم که بهم نریزه بد قیافه نشم، با این غذاهای خوش مزه و لذیذ که درست می کنی نمیشه آدم جلو خوردنشو بگیره ، تا جایی که جا دارم باید امشب حسابی بخورم، شقایق گفت : نوش جونت پدرام جان
شقایق تو فکر بود چطوری سر صحبت باز کنه، از کجا شروع کنه..... پدرام نگاهی به شقایق کرد و گفت : چرا نمی خوری ؟! خیلی خوش مزه شد... شقایق گفت : راستش زیاد میل ندارم غروبی یه چیزایی خوردم اشتها ندارم
-آهان ...فهمیدم داری خودتو تقویت می کنی، پس بشین منو تماشا کن
- پدرام یه چیزی خواستم ازت بپرسم
- خوب بپرس
- تو برات مهمه بچه تو زندگیمون بیاد
- چرا این سوالارو داری ازم می پرسی ؟!
-اخه دکتر... بهم گفت نمی تونم بچه دار بشم
پدرام مکث کرد و نگاهی به شقایق کرد .... شقایق دیگه نتونست جلوی بغضشو بگیره ،بغض اش شکست و گریه گریه کنان تو اتاقش رفت.
پدرام اندکی صبر کرد و بلند شد و رفت پیش شقایق...
شقایق جان، راستش توخودت می دونی من چقدر عاشق بچه ام و بچه رو خیلی دوست دارم، ولی اینو بدون من تو را بیشتر از بچه دوست دارم ،تو برام از هر چی تو این دنیا عزیز تر و دوست داشتنی هستی .... من تو رو به آسانی به دست نیاوردم تا بخوامت از دست بدم ،تو بین اون همه خواستگارای خوبی که داشتی اومدی منو انتخاب کردی با دارا و ندار من ساختی ،تو بخاطر عشقمون همه سختی هارو بجان خریدی ،اشکال نداره خودتو ناراحت نکن حتما یه مصلحتی تو کاره، ما که نمی تونیم از کار خدا سر در بیاریم پاشو... پاشو برو صورتو آب بزن بریم غذای خوشمزه رو بخوریم تا سرد نشد.
صبح شد، شقایق در حال آماده کردن صبحانه بود پدرام گفت : شقایق راستش حالا که جواب آزمایش منفی بود من یه فکری به ذهنم رسید ، شقایق گفت : چی...؟! من فکرم اینه یه بچه از پرورشگاه بیاریم اینجوری هم یه کار خیر انجام میدیم و هم یه بچه ای را صاحب خانواده می کنیم. من وتو هم از تنهایی در میایم . نظرت چیه ....؟شقایق گفت : باورم نمیشه تو این فکر افتادی خیلی خوبه خیلی خوشحالم کردی .... تو فکر خودمم بود با خودم گفتم اگه موافق این قضیه هستی خودت پیشنهاد میدی
پدرام گفت : حالا که تو موافقی از فردا میریم دنبالش...
- راستی پدرام شوهر دوستم آقا کامران تو بهزیستی کار میکنه به دوستم میگم باهاش در میون بذاره تا بتونیم راحت بچه بگیریم.
- باشه فکر خیلی خوبیه
- شقایق میخوای بچه چه سنی باشه؟
- راستش من دلم می خواد شیرخواره باشه تا قشنگ مادر شدنو حس کنم نظرت چیه...؟
_ خیلی عالیه، اینجوری بچه ام بهتر به ما عادت می کنه
- فقط امشب زود کارای طراحی رو تموم کن زود بخواب ، برای فردا صبح مرخصی می گیرم با هم بریم دنبال کارش.
صبح روز بعد که قرار بود برن دنبال کار بچه، شقایق زود بلند شد و صبحانه رو آماده کرد ، پدرام بلند شد و با لبخندی به شقایق گفت : چقدر زود بلند شدی؟
- نمی دونی چقدر ذوق دارم هر دقیقه برام انگار یه ساله
- درست می شه عزیزم ،نگران نباش خدا کریمه .
- تا تو صبحانه تو بخوری منم خودمو آماده می کنم
شقایق در حیاط رو باز کرد تا پدرام ماشین ببره بیرون ، بعد سوار شدن، شقایق گفت : پدرام وایستا ......پدرام گفت : چیزی شده..؟ حالت خوب نیست .... نه پدرام از وقتی اومدم تو حیاط صدای گریه بچه همش تو گوشمه و قطع نشده ..... پدرام گفت : بچه؟! مطمئنی.... آره مطمئنم
شقایق پیاده شد و رفت سر کوچه دید هرچی داره میره به صدا نزدیک تر میشه ، یکدفعه چشمش به یه کیف افتاد ، پارچه رو از روی کیف کنار زد دید یه بچه توش هست ، بچه رو تو بغلش گرفت و رفت پیش پدرام.
- ببین خدا چی سر راهمون قرار داد، یه دختر ناز و مامانی به محض اینکه بغلش کردم اروم شد
پدرام با تعجب گفت : بچه رو از کجا گرفتی ...؟!
- خب از سر کوچه گرفتمش ،همینطوری صدای گریه بچه تو گوشم بود .
-خب باید ببینیم داخل کیف چیه بازش کن
-باشه ، فقط یه چن تایی لباس بچه هست...یه کاغذ هم هست
-خب ببین چی نوشته
- صبر کن الان برات می خونم .... ببین چی نوشته داخلش .
این داستان ادامه دارد...


0