شعرناب

امروز بهار است...

مردی نابینا که کاری برای امرار معاش جز گدایی از دستش ساخته نبود؛ او در روزهایی که هوا خوب بود و سرما یا بارندگی او را اذیت نمیکرد برای گدایی از اطراف به شهر می آمد و سر پله های ساختمانی در یکی از خیابان های شهر می نشست و منتظر میماند که مردم به او کمک کنند.
او در جلوی خود جعبه ای مقوایی می گذاشت تا مردم پول ها و صدقات خود را داخل آن بریزند. و بر گردنش نیز با مقداری کارتن و نخ تابلویی ساخته بود و به گردن آویخته بود. روی تابلو چنین نوشته شده بود: من کور هستم و ناتوان... لطفأ کمک کنید.
روزهای زیادی همینجور زندگی مرد مستمند میگذشت و از گدایی به این روش بسیار کم پولی گیر می آورد. همانقدر که بتواند خرجی زندگی خود و همسر علیل اش را فراهم کند و در کنارش اجاره ی اتاقکی که اجاره داشت بپردازد و اگر میشد مسیر رفت و آمدش را با اتوبوس طی کند.
روزی از همین روزها مرد رنجورِ نابینا در سر جایش بر روی له های ساختمان نشیت و جعبه اش را جلویش و تابلو را گردنش انداخ و منتظر ماند دست سخاوت مردم شکم او و زنش را برای امروز هم سیر کند.
نویسنده ی خلاقی از کنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل جعبه اش بود. او نیز چند سکه داخل جعبه ای مقوایی انداخت و بدون این‌که از مرد نابینا اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز نویسنده به آن محل برگشت و متوجه شد که جعبه ی مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد نابینا از صدای قدم‌های او نویسنده را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
نویسنده جواب داد: چیز مهمی ننوشتم، فقط نوشته‌ی شما را تغییر دادم و به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد نابینا بعدأ از یکی از عابرهای رهگذر درخواست کرد که نوشته ی روی تابلو رو برای او بخواند. روی تابلوی او نوشته شده بود: "امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم"!.
سعید فلاحی
[طرح برگرفته از داستان یک نویسنده ناشناس]


0