شعرناب

پسرک، اشک،آه، حسرت...


از صبح تا غروب، مگر همان دقایقی که مواظبت از بساطش را به دستفروش بغل دستی می سپرد، به گرمای مرداد، وفادار مانده بود.
نمی دانم چه مدت دراین گرمای کشنده – که امسال از سال های پیش هم وحشتناک تر است –
پسرک با آفتاب، طرح دوستی ریخته بود؛ اما شاید پیش ازآن، صورتش و دست هایش این قدر سبزه – سوخته نبود.
بچه های مانند او را زیاد به دفتر من می آورند و حرف هایشان هم عموما مثل هم است؛ چون مشکلاتشان مثل هم است و ما نمی توانیم و نباید،رهایشان کنیم تا سدّ معبر کنند و البته مهم تر از مشکل سدّ معبر، مشکل عاطفی و اجتماعی ست که این بچه ها با آن درگیرند.
پسرک، اشک می ریزد یکریز، بخاطر صبح تا غروبی که وقت گذاشت و هیچ بهره ای نداشت و حالا هم خودش و هم بساط کوچکش در شهرداری، مهمان ما هستند.
پسرک از رؤیاهایش می گوید؛ از حسرتِ دیدنِ بچه هایی که دست در دستِ پدر می روند؛
از حسرتِ نگاهِ راضیِ مادری، مادر ِ بی دردی که با فراغ ِ بال و راحتِ خیال با کودکش در خیابان و میدان و بوستان، همراه می شود؛ از حسرت لحظه های بی آه.
پسرک از حسرت می گوید.
گریه می کند.
آه می کشد.
آه می کشد.
گریه می کند
و از حسرت می گوید.
احساس کردم که پیشِ کم آوردن های کودکانه اش کم آورده ام.
لحظه ای از مبل و میزم خجالت کشیدم؛ یعنی از پسرکِ بدون مبل و میزی که بساطش را هم گرفته بودیم... .
صندلی ِ مبلی، صدوهشتاد درجه می گردد.
صندلی ِ مبلی، صدوهشتاد درجه می گردد و
ممکن است با گردش کامل خود،
واژه هایی سرگیجه آور را به تکرار و تکرار و تکرار درآورد.
پسرک، اشک،آه، حسرت... .
سرم دارد گیج می رود.
در جلسه ی فردا باید این مسأله را مطرح کنم.
در جلسه ی فردا حتما باید این مسأله را جدّی تر مطرح کنم.
چطور می شود که ما باشیم و این مشکلات هم باشند و تا این حد هم باشند؟!
پسرک، حالا حالت آرام تری دارد.
شاید به احساس همدلی ام پی برده باشد. شاید هم از آه و گریه، خسته و ناامید... .
خدا نکند کودکی که باید منبع امید باشد، از ما ناامید شود. آن وقت، دیگر ما با چه امیدی زندگی کنیم؟


0