شعرناب

خدا همین جاست

مردی گفت:خدایا با من حرف بزن و پرنده ای شروع به آواز خواندن کرد ولی مرد متوجه نشد.
مرد فریاد زد خدایا با من حرف بزن و رعد و برقی در آسمان به صدا در آمد ولی مرد نفهمید.
مرد به اطراف نگاه کرد و گفت:خدایا بگذار ببینمت و ستاره ای پرسو درخشید اما مرد متوجه نشد.
مرد فریاد زد و گفت: خدایا به من معجزه ای نشان و زندگیمتولد شد ولی مرد نفهمید.
مرد با ناامیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجایی و خدا پایین آمد و مرد را لمس کرد ولی مرد پروانه را با دستانش از خود دور کرد و رفت.
میم زا..........................................منبع:نت


0