شعرناب

رقص مرگ

به نام خالق هستی
رقص مرگ
شب از نیمه گذشته اماچشمهایی گودرفته و خسته ازم هنوز بیدارند سکوتی مطلق بر کاشانه حکمفرماست برای لحظاتی خود را به کنار پنجره اتاق رو به بیرون نزدیک می کند به آسمان خیره می شود دانه های برف چون درهایی روان از آسمان بر تارک زمین می کوبند. زمین لخت و عریان را به سپیدی خیره کنند خود جلا و شکوهی پس به یادگار ماندنی رقم می زنند که هدیه آن به مرد تنهای شب نقش لبخندی کوچک بر گوشه لب او خواهد بود.
او به ناگه در میان بخار نشسته روی شیشه اتاق نقش یک قبر را در گوشه ای از قبرستان متروکه ای که درخت خشکیده ترسیم می کند که بر کنار آن و چادر سفید زمستان که بر آن هویداست و در کنار قبر یخ زده لاشه کوچک و نحیف و خشکیده گنجشکی زیبا نمایان است که دل هر بیننده ای را به درد وا میدارد در حالیکه تقلا زده تا خود را به زیر برفها پنهان کند تا از سرما یخ نزند هوای اتاق سرد است شب به سپیده صبحگاهی نزدیک می شود آرام آرام پلک هایش سنگینی می کند و خود را از کنار پنجره اتاق به رختخواب سرد و بی روح خود می رساند ودر زیری پنهان می شود و تن مجروح و خسته خود را چون کودکی جمع می کندو برای لحظاتی به خواب می رود
با صدای چکه چکه قطرات درهم آلود یا گل و لای سقف اتاق که یکی پشت سرهم بر لحاف رنگ و رو رفته و ازهم پاشیده از خواب بیدار می شود ناامید و درمانده تن رنجور خود را از میان رختخواب بیرون می کشد و از اتاق بیرون می رود و بعد از مدت زمان کوتاهی دوباره به درون اتاق برمی گردد.تنها و ناامیدو حیران لباس های خود را بر تن می کند به گوشه اتاق می رود و بقچه خود را باز می کند چند تکه نان خشکیده و تکه پنیری که به زردی می زند با دستان لرزان و سردش چند لقمه می گیرد و مقداری از نان را در جیب لباس خود قرار می دهد و خود را از آشیانه خارج می کند حیران و سرگردان در میان توده انبوهی از برف بی هدف رواه راهی می شود بی توجه به اطراف و سروصداها به راه خود ادامه می دهد ظاهر ژولیده درهم او توجه برخی از عابران را به خود جلب می کند اعتنایی نمی کند و به راهش ادامه میدهد آنقدر می رود تا از حاشیه شهر جدا می شود و به راهی که تا آن لحظه وارد نشده بود وارد می شود
برای لحظاتی می ایستد و خود را صدا می زند و جملاتی را به آرامی میگوید امرو زآخرین غروب زندگی توست خود را آماده سفر کن سفری ابدی . همان سفری که هر روز آرزویش را داشتی و بعد بر دنیای پیرامون خود نگاهی می اندازد و رو به این دنیا می گوید ای دنیای پرز از نیرنگ و بی وفا ،ای دنیای پلید،ای دنیای سیاه من ،ای دنیای بر سگال لعنت بر تو تا ابد،من از تو بیذارم تو نیز از من دور شو و مرا به حال خودم رها کن.
هنوز سخنان و آخرین مناجات و نجواهای عاب تنها به پایان نرسیده بود که بغض آسمان ترکید و در رثای نادیدن او اشک سردی فرو ریخت.مرد ...ادامه دارد


0