شعرناب

حساب قرض الحسنه!

مرد شاعر با خود اندیشید:اگه برنده ی حساب قرض الحسنه ی بانک بشم دنیا به کامم می شه.حداقلش اینه که دوسه مجموعه ی چاپ نشده ی شعرام رو به دست چاپ می دم.شاید یه ماشین پراید صفر هم برا اسعد پسرم خریدم.حتی می تونم یه باغچه م اطراف شهریا ر بخرم و تابستونا اونجا رو بکنیم ییلاق.حتی ...
زن که توی آشپزخونه مشغول بود رشته ی افکارشو پاره کرد:
-این قبضای برق و آب رو کی می خوای بپردازی؟فردا پس فرداس که بیان قطعشون کنن.
مرد چیزی نگفت...
شب جمعه به گورستان شهر رفت و کنار قبر پدرش چمباتمه زد.روح پدرش رو به یاری طلبید و در عالم خیال از آن روح بزرگوار خواست تا در عالم برزخ از خدا بخواهد که پسر خلفش رو برنده ی حساب قرض الحسنه کنه.او حتی از روح پدرش قول هم گرفت و بعد به خانه برگشت....
یک ماه بعد اسامی برندگان آن دوره از حسابهای قرض الحسنه رو اعلام کردند.مرد شاعر همه ی روزنامه های آن روز را زیرو رو کرد تا شاید اسم خودش رو هم به عنوان برنده ی خوش شانس ببینه ؛ اما هیچ اسمی از او نبود که نبود...
شب جمعه ای دیگه مرد شاعر باز به گورستان رفت ؛ کنار قبر پدرش چمباتمه زد و روح آن بزرگوارو طلبید و در عالم خیال به او توپید که:مرد حسابی!-شاید هم گفت مرده ی حسابی-تا وقتی که زنده بودی کم در حقت خوبی کردم ؛ کم خدمتتوکردم؟این بود حقم؟آخه از روح بزرگت چی کم می شد اگه از خدا می خواستی که مرا هم برنده ی حساب قرض الحسنه کنه؟ و زد زیر گریه.
یک شکم سیر که گریه کرد خواب او رو در ربود.در عالم خواب پدر بزرگوارش رو دید که با خشم و غضب به طرفش میاد.پدر رسیده و نرسیده شترق خوابوند زیر گوش پسر نگون بختشو و گفت:
-این دری وری ها چی بود که بلغور می کردی؟
مردشاعر بغضش ترکید و به شدت گریه کرد.کمی آروم که شد ، پدر مهربانانه دستی به سر و روش کشید و گفت:
-آخه پسر خوش خیال با حواسم!حداقل توی بانک محلتون یه حساب قرض الحسنه افتتاح می کردی تا ما دعا می کردیم که برنده بشی!!!


0