شعرناب

ضمانت

فصلی خواهم نبشتن که دود از ملاج خلایق برآرد و جهانی را فراچشمتان تیره دارد که کاهنده جان است و پریشنده روان!
شعر:
می گفت رفیقی که بیا ضامن من شو
تا وام بگیرم مگر از بانک فلانی
گفتم که اگر چند عزیز دل مائی
آرامش خود را نفروشم به ضمانی
جالینوس حکیم را پرسیدند سر مصون ماندن از پیری زود رس چیست: فرمود تا می توانید طفره بروید از ضامن شدن .وگرنه کارتان به سنکوب و سکته می کشد که گیرنده وام دست در جیب کنان راست راست می گردد و ضامن کالانعام دست حسرت گزان بازخواست می گردد
یک نه بگو و زیر ضمانت مرو عزیز
پالان خر تحملش از آن رواتر است
از شیخنا مسعود شصتچی پرسیدند : آیا عاقله مرد زندان هم برود.
فرمودند: رود، رود
پرسیدند : ایا گول هم بخورد؟
فرمودند: خورد ، خورد
پرسیدند: ضامن هم بشود؟
شیخنا جیغی کشید بنفش که : به گور پدرش بخندد که چنین خبطی کند که دیگر نه عاقلست و نه مرد ، گلابی ایست با روئی زرد
هر رفیقی که خنده زد برتو
نخوری گول خنده هایش را
وام او دام می شود بر تو
سفته وام را نکن امضا
رهروان طریق مصلحت و ساکنان مقام عافیت خواهندگان ضمان را به پند و تبلیس چو ابلیس از در برانند و به سابقه دوستی قسم دهند که به پول سیاه نباید شود تباه
و اگر حریف اصرار کند با چنین زبان مدان دشمنی اولی تر تا سد شود راه زیان
بگو اعاده این وام ، کار من نبود
که خود علیلم و در هشت و چار عائله ام
از ان حقوق کذائی سه روز نگذشته
به جیب مانده فقط فیش های باطله ام


0