شعرناب

عید ما...


دوستان خوب ناب
درود
یادم است وقتی بچه بودم ، عید و بهار برای ما بچه ها حال و هوای دیگری داشت .
هرسال نزدیکی های عید منتظر می ماندیم و روز شماری می کردیم که کی سال تحویل می شود ...
غم ها کم بود و دلتنگی ها هم اگر بود مثل الان نبود .
سال که تحویل می شد اول دست پدر و مادر را می بوسیدیم .
نه از روی ترس ! دوست شان داشتیم ، به آن ها عشق می ورزیدیم ، اگر بیمار می شدند و یا ناراحت بودند اشک می نشست گوشه چشم مان .
احساس ها از گوشه قلب ها بر می خواست ...
یادم است همسر و فرزند هم که داشتم تا زمانی که هردوشان زنده بودند ، بعد از تحویل سال اولین دیدارم با آن ها بود و باز هم بردست ها شان بوسه می زدم ...
الان بچه ها این گونه نیستند ...
سخن بر سرِ بوسیدن دست نیست ...
آن هایی که هم سن من هستند درک می کنند چه می گویم . پدر مادرها هم محبت هاشون فرق کرده !
روزگار غریبی شده ، این روزگار وانفسا...!
روزگار شده خاکستری ...
حتی گاو هم که باشی
دم غروب
دلتنگ چیزی می شوی !!!
چیزی شبیه عطر یونجه
و
رقصِ پَره های کاه توی هوا
دور وبَر گاوی ...
گوساله ای دیگر...
و
هی باید بنشینی و بغض ات را نشخوار کنی
تا مش حسنِ قصه ات بیاید
بیاید قدری قلقلک ات بدهد
که شاید مثلأ کمی بخندی !!!
.
.
.


0