شعرناب

آیا انوشیروان دادگر بود؟


آیا انوشیروان دادگر بود؟!
پیش ­گفتار:
در تاریخ ما ایرانیان، در بیش­ تر نوشته­ ها، کسری انوشه روان (انوشیروان، انوشروان، خسرو قبادان، خسرو کواتان) را با لقب "دادگر = عادل" ستوده­ اند. در این نوشته به کردار او نگاهی می­اندازیم تا ببینیم که آیا لقب "دادگر = عادل" برازندۀ او هست یا نه.
برای این کار ضرور است که شخصیت انوشیروان را، پیش از آنکه شاه شود، بشناسیم و ویژگی ­های برجستۀ آن زمان ـ زمان شاهی قباد، پدر نوشیروان، و پیش از آن ـ را برشمریم و هم بدانیم که او چگونه دستش را برای ربودن افسار شاهی دراز می­کند و نیز ببینیم که پس از آن، در دوران شاهی اش، چه "دادگری"هایی او را چنین نامزد و نامور کرده است.
جوانی انوشیروان مصادف است با دوران پرشور و پرسوز و گداز مزدک بامدادان: خردمندی ارجمند که در بسیاری از نوشته ­های تاریخی ما ـ که از دروغ و فریب پُر است ـ اهریمن و قطاع الطریق و شوم و ... نام گرفته است! شاهنامۀ فردوسی را به حق باید از این نوشته های پردروغ و فریب جدا کرد چه فردوسی آزاده، این حکیم بزرگ توس، آنجا که سخن از مزدک در میان است او را ستوده است و یا دست کم جانبدار او بوده است:
"بیامد یکی مرد مزدک بنام
سخنگوی بادانش و رای و کام
گرانمایه مردی و دانش فروش
قباد دلاور بدو داد گوش." (شاهنامه جلد 2: 1181)
این دلاوری در جانبداری از مزدک، هنگامی پررنگ ­تر و ارجمندتر می شود که بخوانیم آنچه را که دیگر نگارندگان نزدیک به زمان فردوسی ـ در زمانی که به گفتۀ بیهقی، سلطان محمود غزنوی انگشت به ­در کرده و "قرمطی" می جست ـ در بارۀ مزدک چه نوشته اند:
"مزدک، فرزند بامداد، اهریمنی بود آدمی روی، به صورت زیبا و به سیرت زشت، به ظاهر پاک و در درون ناپاک، شیرین زبان و تلخ کار،..." (تاریخ ثعالبی ـ غرر اخبار ملوک الفرس و سیرهم ـ 385-386)
خواجه نظام الملک در سیاست نامه (سیرالملوک)، در فحاشی و ناسزاگویی به "خارجیان" و "بدمذهبان" و "بواطنه"، آنان را چنین می نامد: شوم ترین، بددین ترین، بدفعل ترین، بنفرین ترین، این سگ ها...!! (← فصل چهل و سوم 254 و 255). البته او مزدکیان و خرم دینان و رافضیان و شیعیان را با خارجیان و بدمذهبان یکی می داند و می گوید:
"اول کسی که در جهان این مذهب معطّله آورد مردی بود که اندر زمین عجم بیرون آمد و او را موبد موبدان گفتندی نام او مزدک بن بامدادان ..." (همان جا، فصل چهل و چهارم 256 به بعد)
بررسی علل پیدایش جنبش مزدکیان (مزدکیکان)، راز گسترش سریع، ژرفش شگرف، اقتدار کم نظیر و همچنین تکانه های دنبالین آن، مقوله ای جداگانه است که هدف این نوشتۀ کوتاه نیست و نمی تواند هم باشد؛ ولی برای پرداختن به هدف این نوشته، ناگزیر چند سطری اشاره وار آورده می شود:
در دورانی که بلایای بزرگی مانند: قحطی و خشکسالی، فقر شدید، مالیاتهای سنگین، ... گریبانگیر جامعه بود و ناخرسندی در طبقات فرودست و زحمتکش اجتماع گسترش روزافزون داشت، به گفتۀ فردوسی "مردی" از پیروان کیش زرتشتکان (درست دینی، در متون سوریایی Deristhen، در برابر بهدینی زرتشتی) ظهور می کند و می بالد. مردی مقتدر در اندیشه و منطق و اقناع، دارای زبانی فصیح و بی پرده، با دلیریِ کم مانندی آیین قاطع و روشن خود را در روان طبقات فرودست رسوخ می دهد و حتی کسانی از طبقات و کاستهای حاکم را جذب می کند و جنبشی شگرف و ژرف پدید می آورد و امیدها بر می انگیزد و سرانجام هستی مبارکش را در راه ارجمندش می بازد.
آنچه در بارۀ مزدک، جنبش مزدکی و چگونگی و چرایی گسترش آن گفته و نوشته شده است و نیز در بارۀ کیفیت پیوند این آیین با قباد، و فراز و فرودهای آن جنبش تا محاکمۀ کذایی و سرکوب آن و قتل عام و زنده به گور کردن مزدکیان و گریختن برخی از مزدکیان و دامن گستردن جنبش در زمان شاهی انوشیروان و حتی دنباله یافتن آن تا زمان استیلای اعراب بر ایران در جنبشهایی مانند خرم دینان و قرامطه و ... همه مبهم است. بر روایات گاه متناقض موجود اعتباری نیست. آنچه به یقین درست است، گسترش و رسوخ بی مانند این جنبش در میان مردم زحمتکش است؛ چه دوست و دشمن بدین اقرار داشته اند. فردوسی فرموده است:
"ببُد هرک درویش با او یکی
اگر مرد بودند اگر کودکی
ازین بستدی چیز و دادی بدان
فرو مانده بد زان سخن بخردان
چو بشنید در دین او شد قباد
ز گیتی به گفتار او بود شاد." (شاهنامه جلد 2: 1183)
و خواجه نظام الملک، که دشمنی اش با مزدک و همۀ آزادیخواهان بر کسی پوشیده نیست، مجبور است اقرار کند:
"... و از ولایتها و نواحیها مردم روی به حضرت نهادند و پنهان و آشکارا در مذهب مزدک همی شدند." (سیرالملوک 260)
طبری نوشته است:
"[مزدکیان] می گفتند خدا روزیها را در زمین نهاد تا بندگان به مساوات تقسیم کنند و مردم در کار آن با یکدیگر ستم کردند و پنداشتند که از توانگران برای بینوایان می گیرند و از دارا به ندار می دهند و هرکه مال و زن و خواسته بیش از آن اندازه دارد که باید، بیش از دیگران نسبت به آن حق ندارد. فرومایگان این را پسندیدند و غنیمت شمردند و همدل مزدک و یاران وی شدند و بلیۀ مردم شدند و کارشان قوت گرفت..." (تاریخ طبری، جلد سوم 639-640)
گیرشمن نوشته است:
"ملت جمعاً تابع نهضت مزدکی شده بود." (← ایران از آغاز تا اسلام 303-305)
بررسی فشردۀ دوران قباد:
قباد پسرِ فیروز پادشاه ساسانی که بر اساس شاهنامه، در جنگ فیروز با شاه هپتالیان با او بود، اسیر خوشنواز ـ پادشاه آنان ـ می شود و پدرش نیز در آن لشکرکشی کشته می شود. فیروز، پیش از این لشکرکشی، بلاش، برادرِ کوچک قباد را بر تخت می نشاند و سوفزای (سوخرا) را نگهبان پادشاهی بلاش می کند. فردوسی، سوفزای را پهلوانی با رای و سنگ و نیک ­خواه، ناموری پاکیزه ­رای، جهان ­دیده، سپهبد­دل، گردن ­افراز، مرزبان زابلستان و بست و غزنین و کابلستان خوانده است. (← شاهنامه جلد 2 : 1169)
سوفزای، به کین توزی فیروز به جنگ خوشنواز می رود. قباد و دیگر اسیران را بازپس می گیرد و چون بلاش را لایق شاهی نمی داند، قباد را ـ در شانزده سالگی ـ بر تخت می نشاند و خود زمام امور را در دست می گیرد تا آنکه قباد بیست و سه ساله می شود. آنگاه ادارۀ امور را به دست قباد می سپارد و خود به زادگاهش ـ شیراز ـ باز می گردد.
داستان برکنار کردن بلاش و جای نشین کردن قباد، در شاهنامۀ فردوسی به گونه ایست که قدرت و استواری و نفوذ سوفزای ـ این شاه بی تخت و تاج! ـ را بهتر می نمایاند:
[سوفزای (= سوخرا) به بلاش:]
"بدو گفت شاهی نرانی همی
بدان را ز نیکان ندانی همی
همی پادشاهی به بازی کنی
ز پُرّیُ وز بی­نیازی کنی
قباد از تو در کار داناترست
بدین پادشاهی تواناترست
به ایوان خویش اندر آمد بلاش
نیارست گفتن که ایدر مباش (!)
همی گفت بی­رنج تخت این بود
که بی کوشش و درد و نفرین بود." (شاهنامه جلد 2: 1174)
می بینید که بلاشِ شاه، به سوفزای پهلوان "نیارست گفتن که ایدر مباش"!! این گونه هنرنمایی­ های جانبدارنۀ حکیم توس است که شاهنامه، یا به تعبیری "پهلوان نامۀ" فردوسی را دوست داشتنی و مانا می کند.
روایت طبری با روایت فردوسی تفاوت دارد. در تاریخ طبری چنین آمده است که قباد پادشاهی بلاش را گردن نمی نهد ولی از او شکست می خورد و به خاقان ترک ـ خوشنواز ـ پناه می برد... (تاریخ طبری، جلد سوم 637 به بعد)
[برداشت دیگر این است: خشکسالی و قحطی هفت سالۀ دوران شاهی پیروز و جنگهای متعدد او با هپتالیان و بیزانس خزانۀ دولت را خالی کرده بود. در نتیجه بر میزان مالیاتها افزوده شد. شکست پیروز در برابر خوشنواز نیز، از سویی سبب تحمیل خراج سنگین بر حکومت بلاش شد و از سوی دیگر روم از پرداخت خراج سر باز زد. در نتیجه، بلاش مالیات سنگینی بر اشراف و زمینداران بزرگ ـ که دستگاه مذهبی موبدان را نیز شامل می شد ـ تحمیل کرد و این عمل او سبب شد که آنان، به سرکردگی سوخرا (سوفزای) بر او بشورند و از تخت شاهی به زیرش کشند و کورش کنند... همین در بارۀ قباد نیز محتمل است؛ یعنی قباد از سویی بر اشراف و زمینداران، مالیاتهای سنگینی تحمیل کرد و از سویی چشم بر گسترش آیین مزدک بست. و این دو کار، سبب به بند کشیدن او شد...]
در واقع، قدرت و نفوذ سوفزای (سوخرا) بسیار بیش ­تر از بلاش، و سپس از قباد بود؛ چه همو بود که شکست پیروز را جبران کرد و قباد و همراهانش را از اسارت رهانید و کشور را در طول هفت سال نخست شاهی قباد (به علاوۀ چهار سال زمان شاهی بلاش) سامان داد ... و این شاهان خودکامه را خوش نمی­آید. خودکامگان نمی توانند کسی را بزرگ ­تر و برتر از خود ببینند. آنان بزرگان و دلیران و خردمندان را از میان می برند و یا به بند می کشند تا خُردی آنان پوشیده بماند؛ که نمی ماند!
باری، فتنه انگیزی اطرافیان در قباد کارگر شد و سوفزای را به بند کشید و سپس کشت. به گفتۀ فردوسی "سپاهی و شهری" جنگ افزار بر گرفتند و شوریدند و فتنه گران را کشتند و برادر کهترش، جاماسب (زاماسپ)، را بر جایش نشاندند و بند بر پای قباد زدند و او را به پسر سوفزای ـ زرمهر ـ سپردند تا هرچه خواهد با او بکند. قباد می گریزد و نزد خوشنواز ـ شاه هپتالیان ـ می رود و در ازای خیانت به کشور و بخشیدن بخشی از سرزمین به خوشنواز، سی هزار سپاهی از او می گیرد و به تیسفون برمی گردد. پیران و بزرگان از ترس تسلیم می شوند و قباد، چنین، شاهی را بازپس می گیرد.
قیام مردم و سپاهیان بر ضد قباد، خیانت او به کشور، بازپس گیری حکومت با تکیه بر نیروی بیگانه (هپتالیان) ... همه و همه، قباد را در موضع ضعف حکومتی قرار داده بود و این اوضاع نابسامان و آشفته و بی اعتبار و متزلزل، گرایش او به مزدک و پذیرش آیین مزدکی ـ یا چشم پوشی بر گسترش آیین مزدک ـ را ، تا اندازه ای، توجیه می کند؛ یعنی قباد با این کار، محدود کردن قدرت کاستهای حکومتی ـ اشراف و موبدان زمین دار و... ـ را پی می گیرد و ناگزیر می اندیشد که سپس به آسانی بر مردم کوچه و بازار و کشاورزان ـ فرودستانی که به آیین مزدک گرویده بودند ـ چیره خواهد شد...
البته، همان گونه که پیش تر در بارۀ بلاش گفته شد، این احتمال را نیز نباید نادیده گرفت که قباد به راستی و با باور و ایمان به مزدک گرویده و آیین او را گرامی می داشت؛ زیرا کودتای انوشیروان ـ که در دنباله خواهید خواند ـ ابتکار عمل را از دست قباد و ولیعهدی را از کاووس ـ پسر بزرگ تر قباد که او نیز مزدکی بود ـ ربود. قباد، به گواهی فردوسی، از مالیات کشاورزان کاست و می خواست باز بکاهد تا "کهتر چو مهتر کند"! یعنی می کوشید تا جامعه ای به دور از طبقات به وجود آورد! و این یعنی کاشتن نهال مزدک؛ بخوانید از زبان فردوسی عزیز:
"سه یک بود یا چار یک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه
ز ده یک برآن بُد که کمتر کند
بکوشد که کهتر چو مهتر کند
زمانه ندادش بر آن بر درنگ
به دریا بس ایمن مشو از نهنگ..." (شاهنامه جلد 2: 1189)
توطئۀ انوشیروان و اشراف و زمین ­داران بزرگ:
پسر بزرگ قباد ـ کاووس = کیوس ـ که ولیعهد به شمار می رفت و فرمانروای تبرستان بود، به مزدک گرویده بود و امید داشت که پس از شاه شدن، فرش اندیشه های والای مزدک را بگسترد. پس مزدکیان پشتیبان او بودند. انوشیروان (خسرو کواتان) مزدکی نشده بود. مزدک نزد قباد گله می کند که انوشیروان بر آیین نیست و باید از او نوشته ای گرفت که بر آیین ما اقرار کند. انوشیروان پنج ماه فرصت خواست و گفت که در ماه ششم نظرش را اعلام خواهد کرد...
او که می دانست پس از قباد، برادرش کاووس شاه خواهد شد نه او، کینۀ مزدک و مزدکیان را پرورید و دست به کار شد تا اوضاع را به سود خود تغییر دهد. او توطئه ای چید: او با هماهنگی شومی با سپاهیان و زمین داران بزرگ و موبدان زرتشتی و کشیشان مسیحی ـ که زمینه ­چینی آن شش ماه به درازا کشید ـ هنگامه ای برپا کردند و در پی یک تبانی آشنای کودتا مانند، مزدک و صد هزار مزدکی را، با کینه توزی نامردانه و ددمنشانه کشتند!... (روایت خواجه نظام الملک دوازده هزار مزدکی است و از تفصیل بیش تری نسبت به دیگر منابع برخوردار است.) ارمغان این کشتار شگفت و نامردانه، برای انوشیروان (پیشاپیش؟) ولیعهدی او، و کنار زدن کاووس بود.
این یکی از کارهایی است که انوشیروان برای آن "دادگر = عادل" نامیده شده است! زیرا با این عمل وحشیانه و کشتار مردم زحمتکش، امنیت و آرامش را برای زمینداران بزرگ از سویی، و زمینۀ تحمیق بیش ­تر مردم را از سوی دیگر به ارمغان آورد؛ پس این زمینداران بزرگ و مفتخواران و نیز قلم فروشان کاملاً حق دارند که او را "دادگر= عادل" بخوانند و مزدکیان را بددین و بی دین و کافر و قطاع الطریق و اوباش و سگ و مانند اینها! زیرا مزدکیان مساوات طلب نظم و سلطۀ هزاره ها ستم را برهم زدند!
بی چیزان را چه به این غلطها! که (مزدک و مزدکیان) بگویند:
"همی گفت [مزدک] هر کو توانگر بوَد
تهی دست با او برابر بود
نباید که باشد کسی برفزود
توانگر بود تار و درویش پود
جهان راست باید که باشد به چیز
فزونی توانگر چرا جست نیز..." (شاهنامه جلد 2: 1183)
به گفتۀ فردوسی ـ با مرگ مزدک و مزدکیان و سرکوب آیین مزدکی ـ:
"بزرگان شدند ایمن از خواسته
زن و زاده و باغ آراسته"! (شاهنامه جلد 2: 1185)
و چنین، راهی که به کاخ ستم شاهی انوشیروان ختم می شد، کوبیده شد.
انوشیروان پس از کشتار مزدکیان، روی به پدرش (قباد) کرده می گوید:
"دیدی رای فرزانگان [را]. اکنون مصلحت تو در آن است که یک چندی در خانه بنشینی تا لشکر و مردم بیارامند که این فساد از سست رایی تو است." ... "و نوشیروان پدر را بند برنهاد و بزرگان را بخواند و به حجّت به پادشاهی بنشست..." (سیرالملوک 277-278)
نشانۀ خامی ست اگر باور کنیم که منظور انوشیروان از "ستم دیدگان" در بیت زیر، کشاورزان و بی چیزان و زحمتکشان بوده است!
"بدان گه شود شاد و روشن دلم
که رنج ستم دیدگان بگسلم" (شاهنامه جلد 2: 1195)
بی گمان منظور او، اشراف و زمین داران و موبدان بود؛ زیرا کسی که صد هزار تن (به روایتی دوازده هزار تن) از کشاورزان و بی چیزان و زحمتکشان را می کشد، چگونه می خواهد و می تواند رنج ستم دیدگان واقعی را بگسلد؟!
کشتار کینه توزانۀ مزدکیان و سرکوب خونین جنبش مزدکی به سرکردگی انوشیروان نه تنها نتوانست اندیشۀ مزدکی را بمیراند، بلکه ریشه دوانی این اندیشه در همان دورۀ ساسانیان و پس از آن، در دورۀ چیرگی اعراب نیز، به گونه ها و در ابعاد مختلف نمایان شده است. برخی بر این باورند که نام خرمدینی به خرمک دخت پاتک ـ همسر مزدک ـ منسوب است که توانست با گروهی از مزدکیان، از تیسفون بگریزد و اندیشۀ مزدکی را در ری بگستراند؛ هرچند که این باور با بزرگ نمایی های افسانه مانند همراه است. شورش ابرزی (ابروی؟) ـ فرزند خاقان ترک ـ و پیروانش، در 583 میلادی و دوام سه سالۀ آن جنبش، نشانه های روشنی از اندیشه های مزدکی دارد. قیام خورزاد، برادر شاه خوارزم، در سدۀ هشتم میلادی نیز با اندیشه های مزدکی شکل گرفت ...
"اول کسی که در جهان این مذهب معطّله آورد مردی بود که اندر زمین عجم بیرون آمد و او را موبد موبدان گفتندی نام او مزدک بن بامدادان ..." (سیرالملوک، فصل چهل و چهارم 256 به بعد)
خواجه نظام الملک، بر اساس گفتۀ بالا، همۀ جنبش های پس از مزدک را مزدکی، یا تأثیر پذیرفته از اندیشه های او می داند. این وزیر کبیر دربار سلجوقیان پُر بیراه هم نمی گوید زیرا اندیشۀ مزدک در درازای تاریخ این سرزمین، رسوخ و گسترش شگرفی داشته و بارها درفش فکری بی چیزترین مردم بر ضد اشراف و خلافت عرب شده است.
شهرستانی نیز در "تاریخ ملل و نحل"، همچون خواجه نظام الملک بر این باور است. او سیاهۀ بالابلندی از گروه های مزدکی ارائه می دهد... بر اساس نوشته های این دو کتاب، باید گروه های زیر را مزدکی، یا دست کم دارای گرایش روشن مزدکی دانست: کودکیان یا کودک شاهیان در خوزستان و فارس و کردستان (شهر زور)، پیروان ابومسلم خراسانی، سپید جامگان یا مبیّضه ـ پیروان مقنع ـ، ماهانیان، پیروان به آفرید پسر ماه فروردین، خرمیّه یا پیروان بابک خرّمدین در آذربایجان و اصفهان و...، سندبادیه در ماوراءالنهر و غیره.
"جنبش مزدکی از این جهت که برای نخستین بار شعار مساوات طلبی و خواست اصلاحات عمقی در سیستم تملک اموال را به پرچم یک شورش وسیع اجتماعی در یک امپراتوری پهناور مبدل ساخت، مقام کاملاً ویژه و ممتازی در تاریخ بشری دارد. مزدک بامدادان که روایات موثقی چهره ی او را به مثابۀ مردی هوشیار و سخنور و نکته دان و مهربان و انساندوست بیزار از ستم و آزار وصف می کنند، مردی که موفق شد با شراره ی سخنان عادلانه ی خود جامعه ای را به شور درآورد و حتی زورمندان جامعه را تحت سیطره و نفوذ بکشد، بدون تردید یکی از چهره های فروغناک تاریخ است ..." (مزدک بامدادان)
یکی دیگر از تجلیات این اندیشه، در همان دورۀ ساسانی و در زمان خود انوشیروان، جنبش مزدکیان در دیلم (گیلان) است که در دنباله می خوانید.
انوشیروان در گیلان و مازندران:
گروهی از مزدکیانی که توانسته بودند از تیغ "دادگستری!" انوشیروان بگریزند، به تبرستان پناه بردند که کاووس فرمانروای آنجا بود. کاووسِ مزدکی سپس آنان را به دیلم فرستاد. این مزدکیان مساوات طلب، در کوهستانهای امن دیلم، آزادانه به نشر اندیشه های خود پرداختند و رهپای آن ماندند که قباد بمیرد و کاووس شاه شود. ولی این رهپایی بیهوده بود؛ زیرا اشراف و زمینداران و موبدان زرتشتی، خسرو انوشیروان را به پاس کشتار و سرکوب مزدکیان بر تخت شاهی نشاندند ولی بسیاری از سرزمینها را شورش و نافرمانی فرا گرفت و انوشیروان برای تثبت شاهی خود، چاره ای نداشت که از سویی دستور سرکوب و قلع و قمع مزدکیان را برای فرمانداران همۀ سرزمینهای تحت سلطه صادر کند و از سوی دیگر، خود̊ لشکرکشی را بیاغازد و بکشد... و چنین، باز در هر سامان کشتار دادجویان و مساوات طلبان بیداد می کند!
نافرمانی کاووس، جز مرگ او بهره ای برای او نداشت:
(انوشیروان)
"ازین گونه لشکر به گرگان کشید
همی تاج و تخت بزرگان کشید...
ز گرگان به ساریُّ آمل شدند
به هنگام آواز بلبل شدند..." (شاهنامه جلد 2 : 1196)
اما دیلم، زیر فرمان انوشیروان نبود و مزدکیان، که در آن چند سال در کوهستان دیلم بیکار ننشسته بودند، در آنجا ارجمند بودند ... :
"به راه اندر آگاهی آمد به شاه
که گشت از بلوجی جهانی سیاه
ز بس کشتن و غارت و تاختن
زمین را به آب اندر انداختن
ز گیلان تباهی فزونست ازین
ز نفرین پراگنده شد آفرین." (شاهنامه جلد 2: 1198)
خسرو انوشیروانِ "دادگر!" به ناچار، خود به "بلوج" یورش بُرد؛ کشتار بی رحمانه اش را از زبان فردوسی بشنوید:
"ازیشان فراوان و اندک نماند
زن و مرد جنگی و کودک نماند
سراسر به شمشیر بگذاشتند
ستم کردن و رنج برداشتند (!!)
ببد ایمن از رنج شاه جهان
بلوجی نماند آشکار و نهان." (شاهنامه جلد 2: 1199)
[این یعنی: نسل کشی! و صد البته "دادگرانه"! زیر "رنج را برداشتند"؛ از چه کس؟ از "شاهِ جهان"! این نمونۀ دیگری است از بیداد، که "داد" نام می گیرد! هرگاه که "شاه جهان" در رنج و خطر است، "ایران و دین" در خطر است...]
و از آن جایگاه به دیلم لشکر کشید تا کار مزدکیان را یکسره کند! باز هم بخوانیم از کلک فردوسی:
"و زان جایگه سوی گیلان کشید
چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه
هوا پر درفش و زمین پر گروه
پراگنده بر گرد گیلان سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
چنین گفت کایدر ز ریز و درشت
نباید که ماند یکی میش و گرگ
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
که خون در همه روی کشور بگشت
ز بس کشتن و غارت و سوختن
خروش آمد و نالۀ مرد و زن
ز کشته به هر سو یکی توده بود
گیاها به مغز سر آلوده بود..." (شاهنامه جلد 2: 1199)
و سرانجام دویست تن از سران دیلم و گیل را "به نوا" می گیرد و با خود می برد تا مبادا دوباره "راه بد" پیش گیرند:
"نوا خواست از گیل و دیلم دو صد
کزان پس نگیرد یکی راه بد." (شاهنامه جلد 2 : 1199)
این هم نمونه ای دیگر از "دادگستری" انوشیروان! افزون بر اینها هم می توان از نوشته های تاریخی و شاهنامۀ فردوسی بیرون کشید.
نتیجه و یک نکته:
آشکار است که با بررسی کرده های خسرو انوشیروان، هر انسانی به این نتیجه خواهد رسید که او ستمگر بوده است نه "دادگر = عادل"؛ ولی به یک نکته باید توجه کرد و آن این است که "داد" dâd= دات dât= داتَ dâta، در زبانهای ایرانی به معنی قانون و قانون شاهانه بوده و سپس از آن "عدل" اراده شده است و چون خسرو انوشیروان تعلقی خشک و متعصبانه به حفظ قوانین ستمگرانۀ پادشاهی و مقررات کاست مانند جامعۀ ساسانی داشت ـ که بی گمان سبب شد هزاران هزار استعداد درخشان شکوفا نشود ـ او را چنین خوانده بودند؛ نه اینکه "عادل" بود!!
"فارسی باستان dâta: قانون [دستور] اوستا dâta، فارسی نو dâd(وجه وصفی خنثی از dâ(ساختن، آفريدن، گذاشتن)." (فارسی باستان، رولاند 611)؛ "پارسی باستان : داتم dâtam: داد، قانون شاهانه." (← داریوش و ایرانیان، والتر هینتس 344. نیز ← حاشیۀ دکتر معین بر برهان). پهلوی dât: قانون.
زمان آن فرا رسیده است که نوشته های تاریخی را با نگاهی باریک بینانه و انتقادی بخوانیم و آن نوشته ها را با نوشته های همانند بسنجیم تا شاید حقایقی بر ما آشکار شود؛ زیرا تاریخ مکتوب ما پر از دروغ و فریب است. ستمگران و تاریک اندیشان، تا آنجا که توانسته اند، گوهرهای گرانبها را در میان خروارها خرمهره پنهان کرده اند و بسا خردمندان ارجمند را، خُرد و بی ارج نمایانده اند و کرکسان بسیار را بر مسند شاهینان نشانده اند! امید داریم که پژوهندگان زبردست و باریک نگر ما بتوانند آن گوهرهای گرانبها را بیرون بکشند و در پیش چشمان ما بدارند تا از درخشش آنها بهره مند شویم.
پایان.


0