شعرناب

اینجاهمه چتر دارند!


این جا همه چتر دارند
باران دلتنگی که از آسمان میبارد همه چتر هایشان را بر سر میگیرند
تنها فقط یک نفر چتر ندارد
چترش را روی زمین رها کرده است و به بالای درختی سرسبز پناه برده است.
انگار برگها برای او حکم چتر را دارند.
باران قصد بند آمدن ندارد
همه می گویند:"لعنت بر این باران ما را از کارو زندگی انداخته است"
و فقط اوست که از باریدن خرسند است و زیر لب آرام آرام زمزمه میکند
"آه !!!
دل من هنوز افسرده است
ابرهای سیاه پلیدی از دلم بیرون نمیروند.
ببار بارن!!
بر اندیشه ی من ببار
ابرهای سیاه را با ابرهای سفید امید جابه جا کن
ببار باران ببار باران!!"
مردم به او می خندند و او به خنده مردم لبخند تلخ میزند و با خود می گوید:
"اینبار هم که باران می بارد تو زیر چتر دیگرانی"
حرفهایش برایم مبهم بود
باران سنگ و دل من شیشه بود
خواستم چتر را رها کنم و به بالای درخت پناه ببرم
ولی گویا توانش را نداشتم،نمی توانستم.
او از بالای درخت لبخندی به من زدو گفت:
"تو از ریشه ی اینان نیستی ،اینها همه سالهاست که به هوای بارانی می گویند خراب."
اینرا گفت و چشمهای خیس غمزده اش را به یک صندلی چوبی دو نفره دوخت و زیر لب آرام گفت:
"یادش به خیر
زمانی روی این نیمکت دستانت را در جیبم نهادی و گفتی:
باران می آید هوا سرد است."
رو به همه کردوگفت:
"نجارها کورند ،هنوز نیمکتها را دو نفره میسازنند ،نمی بینند که ما همه تنهاییم."
اینر گفت و خاموش شد
کسی نبود که او را از زیر این باران نجات دهد
راست می گفت:
ما همه تنهاییم
تنهاییم.


0