شعرناب

وشاید هم روزی ....


وشاید روزی ...!
داستانی تخیلی از میلیونها سال آینده ...!
زن ميانسال كه قريب به 200 سال از عمرش مي گذشت در حالي كه موهاي بنفش نوه اش را شانه مي كرد گفت :
فرزندم امروز مي خواهم يك داستان زيبا برايت تعريف كنم
پسر كوچك با خوشحالي از دامن مادر بزرگش بر خواست و رو به رويش نشست و گفت :
بگوييد مي شنوم
مادر بزرگ : میلیون ها سال پيش مردماني مانند ما زندگي مي كردند
پسر بچه با تعجب نگاهي به چشمان آبي مادر بزرگش انداخت و گفت :
خوب خوب چه جالب ....
- : آري فرزندم مردماني كه بلند قد و تنومند بودند قدشان به دو و نيم متر هم مي رسيد ...! . انان مردمان زحمت كشي بودند براي بچه هايشان نان و غذا تهيه مي كردند همواره در تلاش بودند زنانشان در خانه مي نشستند و كار هاي منزل انجام ميداند و گاهی هم مانند مردها کار می کردند .
پسر بچه تو حرف مادر بزرگش پريد و گفت : كار خانه ديگر چي بود ؟
مادر بزرگ : خوب آنزمان مردم غذا مي خوردند لباس مي پوشيدند و هر كسي كاري انجام ميداد به خاطر همين غذا و لباس هزاران جنگ مي كردند و خون همديگر را مي ريختند به خاطر چند اينچ خاك همديگر را نابود مي كردند
پسر با تعجب : خاک دیگه چیه ؟
مادر : ببین پسرم در سیاره ای که آنان زندگی می کردند لایه ای بود که اکسیژن بر آن تاثیر داشت و خاک بود مانند سطح مریخ خودمان ندیده ای مگر :
پسر : ها به اون می گفتند خاک ....! چه جالب !
مادر : اره داشتم می گفتم آنان گذشته داشتند و آينده به گذشته ي خود تاريخ مي گفتند خوب انان نمي دانستند در حال واحد تمام دنيا را ببينند گذشته و آينده را تجسم كنند
- انها عجيب و غريب بودند به جاي اينكه در يك لحظه در چند جا باشند بايد ساعتها سوار ماشين يا هواپيما مي شدند و راه مي رفتند
دراين حال زن مكثي كرد و پسر در سكوت فرو رفت
بعد از چند دقيقه پسر بچه گفت :
كجا رفتي قصه را ناتمام گذاشتي ؟
مادر بزرگ : آه ببخش پسرم هيچي رفتم تا اورانوس عمه ات داشت به مشتري مي رفت گفتم كمي گاز نئون برايم بياورد ...!
مادر بزرگ : ها.. د اشتم مي گفتم مردمان آن زمان خيلي بلند بودند و مي توانستند در حالي كه در زمين هستند لامپ خانه يشان را عوض كنند
پسر بچه : لامپ چيه تو هم چه حرفايي مي زني ...!
مادر بزرگ : لامپ همون ستاره ك هاي خودمونن اونا را از گاز پر مي كردند و بوسيله نيروي اتمي روشن مي كردند و شب ها در روشنايي بودند
بگذار بگويم انان مردماني بودند كه زنان و مردمانشان همديگر را بغل مي كردند و به آن عشق مي گفتند ...! در باره ي همديگر داستان درست مي كردند و از همديگر تمجيد مي كردندکلماتی جمع می کردند و به انها شعر می گفتند و دوست دخترانشان را بوسیله ی شعر تعریف می زدند...! ان زمان افراد بزرگي بودند كه به انان پيامبر مي گفتند و آنان معلم مردم بودند يكي از انها كه در كتاب عهد اتم نامش به يادگار مانده است و اكنون هم عده اي طرفدار پيدا كرده است اسمش محمد بوده است ...! او از جانب حي نزد مردم رفته بود چون مردم درك درستي از حي و اسرار او نداشتند آن را عجيب مي دانستند اين ذراتي كه ما هر روز با آنها سرو كار داريم همين اتمها و نيرو ها ي هسته اي را مي گويم( كه بچه ها در بين كهكشانها با آن بازي مي كنند ) همواره در دست افرادي بود كه انها را دانشمند مي گفتند و هر كسي نمي توانست به انان دست بزند و يا با آنان بازي كند چون دنيا را خراب مي كردند مردمان آن دوران چيزي به نام پول داشتند كه مثلا اگر چيزي از كسي مي خواستند حتما لازم بود با او ملاقات كنند و در ازاي آن پول بهشون امكانات مي دادند
پسر بچه : خوش به حال ما اي بابا حالا مثل اگر من دب اكبر مي خواستم بايد پول ميدادم ؟
مادر بزرگ خنديد و گفت : نه پسرم به دب اكبر چكار داشتند انان چيزهايي داشتند مانند تلويزيون ماهواره ماشين قطار و هواپيما و چيزهايي به نام تفنگ كه همديگر را با آن مي كشتند ...!
پسر بچه : مي كشتند ...؟ يعني چي ؟...!
يعني اينكه حي را از انان مي گرفتند و جسم آنان كه از خاك بود تو زمين جا مي ماند
پسر بچه : زمين ؟ آنان تو زمين بودند اون كه يك سياره ي خاموش است پر از گازهاي كشنده است
مادر : آره ديگر پسرم آن روزگار مردم به اكسيژن احتياج داشتند تا زنده بمانند
واي مادر ديگر نگو خيلي بد بخت بودن
ها پسرم باشه ديگه ناراحتت نمي كنم برو سري به اورانوس بزن ببين برادرت حلقه هاي زحل چكار كرد ...... ادامه دارد
قسمت بعدي هفصد هزار سال بعد متتظر باشيد .... بدرود عباسي ...!!!!!!!!
اين داستان تنها يك تخيل است و شايد هم ...


0