شعرناب

مسافر خیال من 17- پایان


بنام خدا
مطلب شماره 20 : مسافر خیال من 17 - پایان
*********************
هر روز که خورشید غروب می کند او را می بینم که بر تنهایی من گذر
می کند .
راحت و جدی ... درست مثل یک صاحبخانه و شاید هم مثل یک صاحب دل
با وقار و با ابهت ... نشان عشق بر ناصیه دارد و برق دلبری در چشم
آنقدر واقعی که انگار هنوز چشم از این دنیا نبسته و هنوز در دنیای ماست
و همانند ما نفس می کشد ...
گاهی خوشحال است و گاهی غمگین ... گاهی نگران و گاهی مطمئن ...
بعضی وقتها او مرا دلداری می دهد و بعضی وقتها من او را ...
وقتی باران می بارد مرا به زیر باران می کشاند . آنجا اجازه می دهد
دستانش را بگیرم و از نزدیکترین فاصله نگاهش کنم
دوست دارد خیس شدنم را ببیند ... دوست دارد من از یاد او خیس شوم ...
دوست دارد لرزیدنم را ببیند آن هم درست مقابل چشمانش ...
بعد از آن متقاعد می شود که سردم شده است.
آنگاه دوباره مرا به خلوتگاه خودم می کشاند و با نگاه خود تمام تاروپودم را
پر از گرمای خواستن می کند .
آری او همیشه با من است ... او دیگر مسافر خیال من شده است
مدتهاست در باور و افکار من سیر می کند .
مسافر خیال من با هر بهانه ای خودش را می رساند ... فقط یک گلایۀ
کوچک از او دارم ... آخر او همیشه در اوج باور ، یکباره به جهان
خود پر می کشد و مرا در تنهایی ام رها میکند .
نمی گذارد این خواستن تا نهایت، معنا شود ... و در حالیکه باران تمنایش به
روی پنجره ها می کوبد ، او در سخت ترین هوای ممکن راهی دنیای خود
می شود .
و من باید دائما نگران مسافر خیالم باشم که مبادا در مرز سایه و روشن
سرزمین جنون و شیدایی ، راهش را گم کند وخیالش نیز بی بازگشت
شود ...
مسافر خیال من – قسمت هفدهم و پایان ...
.......................................................
ای تمـام ناتمـام من ، کجا ؟ ای غزال خوش خرام من کجا ؟
ای که از دل ، دل بریدی بیصدا از جهـانـم پَـر کشیـدی بیـصدا
یاد تو در جان من پـر می زند خاطراتت هر شبی در می زند
................................................................. ...................................................
گمشدی در پیچ و خمهای خیال دیـدن تـو بارِ دیگـر شد مـحـال
...................................................................... ....................................................
بغض تلخی پاره شد در نای من وایِ ازمن وایِ ازمن وایِ من
میزند باران به روی شیشه ها میخراشد جمله ی اندیشه ها
باد و باران در دل این تیرگی هر نشانت می برد با خیرگی
................................................................... .................................................
ای خیـال بی خیـال من ، کجا ؟ ای محال بی وصال من ، کجا؟
چند بیت از مثنوی طولانی « ناتمام من » سروده خودم ... نقطه چینها نشانه فاصله ی بیتها در متن اصلیست


0