شعرناب

اوتانازی ...


تنها به جرعه های فراموشی دلخوشم ...
بوی تریاک فضای اتاقم را به تخدیر رسانده است ، انگار وسط جاده ای نشسته ام که در هر ثانیه ی رفت و آمدش هزار بار ممکن است حادثه ای رو به ویرانی رقم بخورد . حالم زیاد تعریفی ندارد ... فقط تشنه ام و ابری و دقیقا مثل مسیح دلخورم از تمام انسانهایی که برایشان قربانی می شوم !!!
رو به شهر میگریم ... رو به جایی که هوایش زیستن را نوید نمی دهد و رو به جایی ام که غبار از چهره نمی زدایند از ترس کلاغ های زوال . دلم برای سیاوش وجودم تنگ شده و شاید هنوز برای سیاهی های مستگونه ام له له میزند دلم ... من سیاوش سیاهی بودم و الان هیچکس نیستم ؛ الان یک تکرار زشتم و یک زندگی ترسو وار را تجربه میکنم ، دلم لک زده برای یک بار گریستن و یک بار نعره کشیدن ...دلم لک زده برای بغل گرفتن خودم ؛ چقدر خودم را گم کرده ام ، چقدر خودم را فروخته ام به این دنیای لعنتی و فریبکار. تمام من خلاصه شده در خاله زنک بازی اطرافیانم .
سیب های سرخ و سفید تمام رفقای من شده اند ... جعبه های چوبی تنها کسانی هستند که پشتم را خالی نمی کنند . بدجور غرقم ...بدجور در حال تمام شدنم و من نمی خواهم کسی این را درک کند . این روزها فقط بوی اسکناس نیست که عذابم میدهد ؛ من از بوی خفه ی این زندگی و این خانه ی روی باد حالم به هم میخورد ... کسی این را نمی فهمد و من به تنهاییم می بالم . همیشه فکر می کردم با یک زندگی چریک وار تمام زندگی خودم را تغییر خواهم داد ؛ فکر میکردم می توانم ابر باشم و نبارم ، دریا باشم و خیس نباشم ، زخم باشم و درد نکشم ، من فکر میکردم میتوانم در بند باشم و آزاد باشم ... من فکر میکردم ... کاش کمی درک می شدم !!!
تمام میشوم و کسی نمیفهمد مرا ...
من چریک های وجودم را به دار می کشم و انقلاب را به هرج و مرج میکشانم ... دلم از تمام انقلابی ها گرفته . من از خودم خسته شده ام ... تا کی باید دنیا را تحمل کنم؟! تا کی باید عذاب بکشم و خودم نباشم ؟! من شاعرم ... من شاعرم ... من شاعرم ... من شاعرم ... اما من چریک هم هستم ، سیاوش هم هستم ... من می خواهم کسی مالک من نباشد و نمی خواهم مالک کسی باشم . من از آدمها چیزی نمی خواهم ، فقط می خواهم خودم باشم و این به کسی برنخورد .
گاهی دلم میخواهد اوتانازی را ... یک مرگ ساکت و خاموش ، در شبی پر از : "هیس بگذارید آرام بگیرد ..."
سیاوش سیاهی


0