شعرناب

بیمار اتاق 46


یکی از دیوانه ها کنار حوض وسط حیاط تیمارستان ایستاده بود وبلند بلند بخشی از یک ترانه را با زبان نامفهومی می خواند. اما هیچکس به صدای گند او توجهی نداشت. تنها یکی از دیوانه ها در حالیکه با سنگ، سر ماهی سیاه داخل حوض را نشانه گرفته بود با اوج وفرود صدای همنوعش حرکات ناموزونی انجام می داد. بیمار روانی دیگری در سرتا سر طول وعرض تیمارستان رفت و آمد می کردوبه همه ی افراد داخل محوطه چندین بار سلام می کرد،گاهی هم به بعضی از آنها فحش ناموسی می دا د ودر می رفت. آن طرف تر بیماری دیگردست مرد سفید پوشی که از پرسنل اداری تیمارستان به شمار می آمد را محکم گرفته بودواز او تقاضای ازدواج می کرد.مرد سفید پوش هم با این که گاهی سرخ و سفید می شد ولی به روی خودش نمی آورد ودر تقلا بود تا هر طور شده دست عضلانی گره شده بیمار را از آستینش جدا کند. در یک گوشه از حیاط هم تعدادی از دیوانه ها زیر سایه ی درختی نشسته ومشغول صحبت بودند. یکی از آنها با موهای جوگندمی و ابروهای پرپشت وریش از ته تراشیده برای دوستانش از اندام تحتانی زن زیبایی می گفت که چند روز پیش در جمع خیرین برای بازدید از تیمارستان آمده بودند.شخص کناریش که از شدت هیجان دهانش پر از کف شده بود با وجود لکنت زبانی که داشت به دوستانش فهماند که همان زن اورا ناز ونوازش کرده است. وقتی دوست دیوانه اش متوجه مطلب شد از زور حسادت ابروهای پر پشتش را در هم کشید ودندانهایش را روی هم فشار داد و لنگه کفشش را محکم به سر او کوبید. اطرافیان از دیدن این صحنه به وجد آمدند وهمه به جان هم افتادند.در این بین پبرمردی که کلاه سیاهی به سر داشت وبرای خودش بلند بلند صلوات می فرستاد با دیدن دعوا به سرعت خود را به دوستان دیوانه اش رساند وانگار انرژی مضاعفی پیدا کرده باشد صلوات هایش را بلند وبلندتر می فرستاد.
پرستاران وبهیاران با دیدن این وضع برای آرام سازی دوباره جو تیمارستان خود را به محل دعوا رساندند. یکی از بیماران که نسبت به بقیه بدن ورزیده تری داشت وقتی دست یکی از پرستاران به سمتش آمد تا اورا از روی شکم دیوانه ی کتک خورده ای که پشت سر هم جیغ می کشید بلند کند، دست پرستار را محکم گاز گرفت وهیجان بیشتری به پا شد.سرانجام این نگهبانان بودند که دیوانگان مهار نشدنی را با چوب وباتوم آرام کردند.پس از این هیاهو رئیس تیمارستان دستور داد بیماران را به داخل اتاق هایشان برگردانند.
بهیاران دیوانه ها را یکی یکی به اتاق هایشان می بردند. اما یکی از آنها پشت یکی از نیمکت های داخل محوطه مخفی شده بود وحاضر نبود به داخل اتاقش برود.نگهبانان ابتدا متوجه غیبت او نشدند اما پس از بررسی لیست بیماران فهمیدند بیمار اتاق 46 هنوز به داخل برده نشده است.همه نگهبانان با عجله به طرف در ختها ودستشویی های داخل محوطه رفتند اما هیچ کس پشت درختها وداخل دستشویی ها نبود.یکی از نگهبانان چشمش به نیمکت ها افتاد وبا گامهای بلندی خود را به نیمکت آبی رنگ مقابلش رساند.وقتی نگهبان پشت نیمکت را نگاه کردبا حالتیکه انگار گنج پیدا کرده است فریاد زد:«اینجاست،پیداش کردم .همه بیان اینجا.»
بیماراتاق 46 پشت نیمکت مشغول نوشتن بود ویادداشت های وقایع اولین روز زندگی اش به عنوان یک دیوانه به پایان رسیده بود.


0