شعرناب

مثنوی سوگ سارا قسمت سوم


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نقش دیگر میزند بر پرده
نقاش زمانه
آسمان تقدیر روشن می
کشد سوی فسانه
باز هم دشت مغان دارد
امان از آسمان
چونکه میبازد طراوت
گونه ی گلگون رخان
خان حاکم می رسد صیاد
زیبا آهوان
چشم
عریانش حیا را میکند چون شب نهان
می رمد از دشت آهو ، ده
شده پر از هیاهو
نرم می آید زچشمه ،
کوزه ای برشانه سارا
خان حاکم می پسندد آن
خرام و ناز اورا
می
جهدحاکم زاسبش ، چشم می دوزد به چشمش
می شمارد حسن سارا تا
کند افسون و نرمش
حیله می سازد ربا ید آن
غزال ماه سیما
تا کند آزادگی را در
حریم عشق یغما
خشم از چشمان سارا ،چون
شرر میبارد اما
اوج میگیرد صدایش در
سکوت دشت و صحرا
ضربه ای از روی نفرت می
نوازد سرد و سنگین
من کسی را دوست دارم
دور شو ای مرد ننگین
خان حاکم میدهد فرمان
بستن دست اورا
می زند حاکم به مهمیز
گاه اسب و گاه سارا
می کشد شلاق خود را بر
دل و سیمای سارا
می برد آن ماه رو را
روی پل ای وای ِسارا
پیرمرد خسته ای در قاب
در تنها نشسته
چشم در راه مه زیبای
خود سارا نشسته
ناگهان گرد و غبار شوم
سربازان عیان شد
چشمها در کاسه خون و
دستها یش بی توان شد
روی پل غوغا به پاشد
قلب سلطان پرزغم شد
دید چون سارا به زنجیر
ستم ، جانش ز تن شد
چوب زد حاکم متاع عشق
را تف بر زمانه
وعده ها میداد بیجا از
سرانه از خزانه
گاه تهدید و گهی تمهید
میکرد از قضارا
لیک سلطان سرد و سنگین
کرد با دشمن مدارا
قلب سلطان آسمان وُ ماه
را دارد امانت
آسمان در ماه و سلطان
در امانت کی خیانت
ابر ها آشفته از کردار
زشت این زمانه
آذرخش و رعد میزد بر سر
پل تازیانه
خان حاکم با نهیبی امر
رفتن میدهد
دختر آزاده را در بند
هر سو میکشد
موج فریاد پدر امداد
سارا رستخیز ِدیگراست
می گشاید بند سارا این
وداع آخراست
یک سوال سخت می پرسد ز
بابا چشم سارا
تاب می آری تو سلطان
ننگ را ؟یا مرگ سارا
غم به روی شانه ی بابا
نهاده پرسش سنگین سارا
اشک میبار د به روی
گونه ی سلطان وسارا
شرم باشد این این حکایت
این جنایت
پیش داور میبرم من قصه
را با صد شکایت
می رمد از دست سلطان
سوی عرش داد رس
می سپارد جسم پاکش را
به آوای ارس
آسمان گشته پشیمان می
شود تقدیر گریان
در زمان انتخاب سخت این
بیچاره سلطان
میبرد سیل خروشان پیکر
زیبای سارا
می کشاند در محاقی صورت
چون ماه اورا
چشم حاکم چون دو کاسه
خون خشم است
چهره ی
مغرور سلطان غرق ماتم کین خصم است
می نوازد ساز عاشق ، می
سراید از غم دل
مرگ بلبل بینوا دل
بینوا د ل
گر به فهمد خان چوپان
می نهد سردر بیا بان
از غم هجران سارا بینوا
دل بینوا دل
ای پرستوی مهاجر می روی
گر سوی چوپان
گو نیاید یار سارا سوی
این ویران گلستان
میرسد آواز یک نی
بینوا دل بینوا دل
داستان رنج بلبل یبنوا
دل بینوا دل
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ صدای شیون
عاشق در اینجا از نوای ساز می آید


0