شعرناب

داستانِ کوتاه(خاکسپاری)


خاکسپاری(این داستان واقعی ست):
شب بود! دو مرد با چهره هایِ سیاه زیرِ آفتابِ داغ بیل به دست چاله ی کوچکی را پُر می کردند.مَردِ سمتِ راستی با دستمالی سفید در حالی که عرقِ چهره سیاهش را می چلاند گفت:خدا رو شکر کارش تمومه.مردِ سمتِ چپی با لبخندی دندانهایِ نداشته ی سفیدش را به رخِ سیاهیِ چهره اش کشید و سَرش را به علامتِ رضایت تکان داد و زیر لب هیچ نگفت! دو زن که صورتشان را پوشانده بودند (قدم زنان) از کنارِ دو مردِبیل به دست گذشتند و هیچ نگفتند.
روز شد! ستاره ها به زمین و چاله ها چشمک زدند.دومرد با چهره هایِ سفید از راه رسیدند و زیرِ یک درختِ سرو که رویِ چاله ای سبز شده بود نشستند.مردِ سمتِ راستی در حالی که کتابی را ورق می زد به مردِ سمتِ چپی گفت:بهشت زیر پایِ مادران است یعنی چی؟مردِ سمتِ چپی در حالی که شال گردنِ دراز و بدقواره و سبز رنگش را مرتب می کرد سَرَش را به علامت رضایت تکان داد و زیر لب هیچ نگفت.دو زن با چهره هایِ خندان از کنار دو مردِ کتاب به دست قدم زنان گذشتند.
رویایِ دخترک! درباورِ عشق و آزادیِ درختِ سرو به ثمر نشست.
پایان


0