شعرناب

داستان بلند جنگ


دست به آینه برد ..دا.. وبعد موهای صاف وبلند مشکی شو...که از زیر گلونی هفت رنگش بیرون افتاده بودند..با دستاش
که الان بوی مشک غلیظ میدادند..مرتب کرد..
چه دنباله ی زیبا و بلندی داشت رنگ زرد گلونی که بر پس زمینه مشکی نشسته بود و از پشت کمر دا که الان واقعا بالا بلندتر به چشم میومد
گره خورده بود ومیرقصید..چون نیلوفری پیچان بر بالای برز دا..
بوی نو روز تمام اون کلبه ی روستایی رو گرفته بود..مادر که من بیشتر وقتها بهش میگفتم دا..پیرهن بلند مخملی سرخ گون پوشیده بود..به قول خودش میگفت کلوش دوخته است..
آینه را روی طاقچه گذاشت وشانه رو زیر پر قالی قایم کرد..
بعد صدای تنها رادیو آبادی رو زیاد کرد..آریا مهر ایران جشن باستانی نوروز را به تمام مردم بزرگ ایران وجهان تبریک گفت...
من نمیفهمیدم این رادیو چی میگه..برای خودش..! شاید خیلی ها هم مثل من نفهمیدن..رفتم جلوی دا ..که الان جور دیگری بود ..و ابهت داشت ..و راستش من کمی ازش میترسیدم که مبادا کودکی کنم و حرمت بشکنم..در حالی که روزای دیگه اصلا این حسو نداشتم ..وحتی به اسم کوچیک صداش میکردم..زینو ..
دامن پیرهن بلندش و کشیدم و گفتم دا دا آریا مهر یعنی چه..؟
ولم کن روله.. یعنی همه ی مردم گفتن عیده باید شادی کنیم ..تا سال خوبی داشته باشیم..حالا بیا دست بگیریم..
دست گرفتن چه فعل واژه ی زیبایی..حالا که شاعر شده ام میفهمم مادر چقدر غنی از واژه بود ..و من وهیچ کس دیگه نفهمیدیم...من که بچه ی دورترین آبادی لر بودم..مثل اون روزی که به دنیا اومدم و دا میخواست توی اون شب برفی که به قول خودش برف تا سقف اومده بود..من و پرت کنه بیرون تا گرگ ها منو بخورن..از بس پنج تا دختر آورده بود.. وهی مرده بودن..از یه ساله گرفته تا چهل روزه وبه قول خودش فرحناز که هفت سالش بود واهل شوی<شوهر کردن> بود..
بعد پدر بزرگ این رسول خدا بر دل بسته ..سروش نمردن من رو ..از دهها آبادی دورتر میرسه با اسب سیاه آتش پاش که درست مثل خودش بلند وبکر بود..
صحنه رو به هم میزنه..چات روله..شاید خدا یه کرده یه دانشمند..بزرگه..کفر نه روله..
یعنی چت شده فرزند عزیزم....شاید خدا این دختر و یه دانشمند کرد یه بزرگی.. چرا کفر میکنی فرزندم..
ومن هفت شب بعد از اون شب لب به شیر مادر نزدم تمام مردم آبادی بارها این و بهم میگفتن وهنوز اگر ببینم باز میگن..هی وق زدم گریه کردم و شیر نخوردم یعنی پستان مادر نگرفتم..تا روز هفتم که منو تو آغوش زن بزرگ ومهربان ودوران دیده ی دهها آبادی پایین تر میزارن واون حتمن دعاهایی از قران به گوش من خونده ..اسم اون گل زری بوده ومن سینه ی پر شیر اون و به دهن میگرم.و از مرگ که به آستانه ی اون رسیده بودم نجاتم میده...و این طوری بود..که گل زری نامش و بر سرنوشت من ثبت میکنه.
مثل دست گرفتن من..دست گرفتن رقص دو پا وسه پا بومی لرها..با ساز شیرین وغنی زنده ای که پخش میشد..دا دست منو گرفته بود وهی با خودش میکشید.. ومن شرم داشتم چون بلد نبودم..گفتم بلد نیستم ..اما کو گوش شنوا..
بگیر بگیر تا یاد بگیری..دیگه براخودت زنی شدی..
خودمو جمع کردم وجزم..به خود که آمدم..نه کلاه مانده بود ونه دستار از آن اولین سماع من با دا.......
ادامه دارد...
.با دروود وسلام بر اعضای ادیب ومحترم سایت بزرگ شعر ناب..
من به اصرار وپیشنهاد دوستان ادیب وعزیزتر از جانم داستان بلند جنگ را به صورت سریالی خدمت شما ارائه میدهم..امید که لذتی در خواندن آن برای شما ایجاد کنم.. وبا احترام وسپاس به استاد فکری عزیز وگران سنگ..که قلم ناتوان از قدر دانی در قبال زحمات صادقانه وبی چشم داشت این مرد بزرگ میباشد..


0