شعرناب

افسردگی

چون قورباغه ای در آب در حال جوش بی آنکه سرنوشت را بداند لحظه لحظه چشمانش به سیاهی نزدیک میشود.
افسردگی از نخی شروع شد که کشان کشان مسیرم را جدا و از خود طنابی محکم ساخت تا دشوار شود بریدنش
بعد از آن مرا به زیر زمینی دور از لبخند و شادی برد که پر بود از سیاهی و خون
رهایی چه ؟؛
اینها فقط تفکراتی بود درون ذهنم
همه را به واسته ی عشق سوزاندم ، نه عشقی که دستانم را بگیرد یا مرا ببوسد
من عشق را تنها در آینه ای دیدم که رو به رویش ایستاده بودم
زیبا زندگی کنید 🤗✨


0