شعرناب

فصل ۱۶از کتاب من

خدا نصیب نکند ان مرد ان قدر غضب کرد
که نگو حلا اب بیاور حوض پر کن
مر هر پنچ نفر شکار چی را به چادر سیا
خودش برد و بقیه عشایر منطقه هم جمع شدند
دست ما را بستند گفتن می خوایم شما را به شهر ببریم و تحویلقانون بدهیم
ای وای واویلا ن شد
اگر مارا به ژاندارم مری وقت تهویل می دادند
جرم ما چند برابر می شد شکار مان بی قانونی بود اصلحه ی ما هم بی قانونی بود
و آنها هم تصمیم شان عوض نمی شد
بد گرفتار شده بودیم
آنها از گرفتاری های ما سر در نمی آوردن
فقط می گفتن اینجا قلم رو و چرا گاه ی ما بوده برای چه به اینجا آمده اید
خونتون موا است باز جای شکر بود که از قانون سر در نمی آوردن یکی از ما جلو رفت و در گوشی چیزی به یکی از آنها گفت ان مرد از چادر بیرون رفت و بیقیه
را به بیرون خواند در گوش یکی از آنها گفته بود ما پنج هزار تومان به شما می دهیم و تهد هم می دهیم که دیگر به سر این چشمه نیاییم انگار آنها هم سران پنج چادر بودند
امدن داخل چادر و گفتن شما هم که هم
از روی امن این کار را نکرده اید باید پنج هزار تومان بیشتر به ما بدهید
خبری خوبی بود عرب ها بوی پول که خورده بود به دماقشان ترم شده بودند دوست ما که بد آنها صحبت پولدارها بود انگار آب روی آتش ریخت بودگفتیم
می دانید فراهم آوردن پول چیقدرسخت است
همین هم ما را خانه خراب می کند
خودتان می دانید پول در بثات هیچ کس نیست
بعد گفتن شما که پول به همرا ندارید
ما چطور به شما اطمینان کنیم
گفتیم دو نفر از شما با ما به ده بیایید
تا پول را را فراهم کنیم و به شما بدهیم
این برای ما بهتر بود تا بدست قزاقها
بیفتیم آن موقع باید به قزاقها هم پول
می دادیم تا ما را ازاد کنند
به ده آمدیم هر کدام از ما یکی از آنها را به خانه ی خود برد
چند روز طول کشید تا پول را فراهم کنیم
یکی مان یک باغ را بین شرت گذاشتیم
و پول گرفتیم و یکی دیگر خانه اش را
آنهم پول سودی
یکی از ما هیچی نداشت فقط یک گاو داشت که کمتر هزار تومان بود او را فروخت
بقیه را ملا زه کردن تا پیش آخوند ده رفتیم
بین نامه امضا کنیم آخوند هم برای مهرش
یک تومان از ما گرفت تا بل اخره از این
شر خون آن بچه به ظاهر آزاد شدیم
تا بعد


0