شعرناب

خانه ای از جنس قبر

گاهی زود دیر میشود ...
اوایل پاییز هوا عجیب دل انگیز بود هنگامی که بر روی برگ های رنگارنگ گام بر می‌داشت به آینده نه چندان دورش فکر میکرد. و از خودش سوالاتی می‌پرسید، آیا درست میشود ؟؟ته این داستان سرگذشت من چه میشود ؟
نمی‌دانست شروع کند یا به پایان برساند
گاهی وقتها عشق آهسته شروع میشود اما در اواسط راه خروشان میشود
پسری هرروز و هرشب می‌گفت عاشقتم دخترک هروز می‌گفت عشق دروغ است تو عاشق نیستی این اسمش هوس است .
بارها آمد و گفت اما دختر قبول نمی‌کرد تا زمانی که خبری از پسرک نشد یک روز دوروز سه روز ‌... روزها گذشت و پسر نیامد گویا دخترم عادت کرده بود به آمدنش اما‌‌...
خودش بعد از مدتها سراغ او رفت رفت و رفت
دختر خواست عشق را تجربه کند خواست عاشقی را لمس کند
شروع شد خنده ها شروع شد عاشقی روزها می‌گذشت و جوانه عشق روز به روز پر بار میشد
اما همیشه روزگار یک رو نیست گاهی تنها خنده شاهد زندگی نیست
جنگ و دعوا ها شروع شد، خانواده دختر این رابطه را قبول نداشتند
از طرفی دختر توان مبارزه با عشقش و خانواده اش را نداشت
همه مخالف از هرسمت فشار از هر سمت درد دنیا گویا سخت شد برای دو عاشق کم‌کم میان دعوا کسی کوتاه نمی آمد غرور لعنتی فاصله انداخت میان خاطرات خوب و بد آنها از هم فقط خاطره بد یادشان بود
اما هیچ وقت تصمیم به جدایی نگرفتند..
چون عشق واقعی هرچند جنگ و دعوا داشته باشد خاطرات خوب هم دارد
ماندن کنار هم دختر گفت هیچ وقت ازت خسته نمیشم مگر آنکه بمیرم
خانواده ها نذاشتند اینها با هم بمانند مخالف ها مخالف ماندن و کوتاه نیامدن
پسر رفت و نتوانست مقابله کند،گفت بر میگردد به گونه ای که کسی نتواند مخالفت کند فقط ازم خسته نشو بر میگردم ..
در میان فشار های خانواده در میان دوری طاقت فرسا در میان تمامی مشکلات در شامگاهی دخترک گریه کنان خاتمه داد به زندگی اش .
مادر آمد خبر دهد که همه چیز درست شد بابات قبول کرد ..
پسرک با خوشحالی به دخترک زنگ زد اما...
اما پاسخی از دختر نیامد، روح آزرده دختر جسم بی جانش را ساعاتی پیش ترک کرده بود ..
همه گربان همه حیران که اون دختری قوی بود او که همیشه خندان بود او که چیزی کم نداشت...پس چرا ‌.
«صدایی لرزانی که نشان از بغض مردانه میداد گفت او عاشق بود نشد این دنیا بهم برسیم اما منم میام اون دنیا تا برسیم شاید آنجا حتی اگر خدا نخواهد من میرسم اونجا بهت ای عشق بی ریا »
پسرک گریه کنان در خون می غلطید و جان میداد همان جا کنار معشوقش به خاک سپرده شد خانه شأن شد قبر و عروسی مجلس ختمی که پر از درد و ناله و پشیمانی بود ..
اما دیر شد برای پشیمانی دیر است دیر ...
کاش گاهی بجای فاصله انداختن راهی برای رسیدن باشیم ..
*بر اساس واقعیت
*دلدار ✏️🖤


0