شعرناب

فلفل دلمه ای!

بسمه تعالی
چشمانم خیره به این فلفل بود خاص بود دوست داشتم بدانم چرا این گونه نشسته چرا زانوی غم بغل کرده چرا مابین این همه فلفل این مهمان خانه ما شده است تا به حال سیب زمینی و بادمجان که شکل بامزه داشته باشند مهمان خانه ما شده بودند ولی این فلفل آتشم می زد !!مادرم میخواست آشپزی کند ولی من از مامان خواستم اندکی به من وقت بدهد تا با فلفل خلوتی کنم! چرا آخر غم زده است ناگهان صدای آهی شنیدم دورو برم را نگاه کردم کسی نبودفکر کردم خیالاتی شده ام دوباره صدای آه به گوشم رسید! خوب دقت کردم دیدم فلفل است گفتم تو مگر حرف می زنی گفت تو مگر نخوانده ای با عشق همه چیز میسر می شود!گفتم خوانده ام ولی حقیتا فکر می کردم اینها برای شعر و شاعریست در دنیای حقیقی چنین چیز اتفاق نمیفتد تبسمی کرد و گفت پس ادای عاشقان را درنیاور چیزی که بدان یقیقن نداری بر زبان نیاور حتی به غلط !!سکوت کرد گفتم چرا اینگونه نشستی فلفل جان تو که زبان من را دوختی ! سرش را روی زانوانش گذاشت و خیره نگاه می کرد به نقطه ای نامشخص شمرده شمرده گفت من نه مثل پیازم که لایه لایه باشم نه مثل سیر که بویم جهانی را بردارد من فلفلم و ....... گفتم چی بگو به من مشتاق شنیدم از من خواهش از او سکوت سکوتش هم آدم را می سوزاند نه مثل پیاز به ظاهر از چشمان سوختنی از درون !!زود گفتم عاشق شدی سرش را اندکی بالا آورد باز برزانوانش گذاشت دوباره آهی کشید و دوباره زبان گشود گفت از دلیل آتش درونم خبر ندارید شما انسان ها شما انسان های اشرف المخلوقات!! نمیدانید از چی و از چه چیزی می سوزم وچرا درونم می سوزاند وقتی من را میخورید!!! با کنجکاوی وسط حرفش پریدم گفتم پس عاشق شده ای تو بگو فقط کدامین میوه و یا سبزیجات هست اورا کت بسته به محضرت میارم تو فقط فرمان بده ببین چنین وچنان می کنم چگونه تورا به وصالت می رسانم سکوت کرده بود هیچ حرفی نمی زد گفتم معشوقه ات خیار است؟!بادمجان است?یا هندوانه ؟!کدوم میوه هست بگو کدوم سبزیجات ویا صیفی جات است بگوووووووووووو چیزی نمیگفت که نمی گفت گفتم جان مادرت بگو هلاکم کردی آخر چرا توباید اینگونه بنشینی و بسوزی مگر من مرده ام بگو اصلا فلفل جان میدونی الان علم باغبانی و گیاهشناسی پیشرفت کرده بهترین گیاهپزشک را برایت می آورم و آن میوه ویا سبزیجات یا صیفی جات را که میخواهی می گویم به ریشه ات پیوند بزند!!! خیال راحت تا من را داری غم نداری !نگاهی کرد با غمی عجیب که آتشش آدم را دو صد چندان می سوزاند گفت:
آتـــــش بگیر تا که ببینی چه می کشم
احساس سوختن یه تماشا نمی شود
این را گفت و باسرش اشاره که مادرم دارد میآید نوبت سوختن رسیده است؟!!


0