شعرناب

می‌ترسم از ترسیدن

می‌ترسم بخوابم و از خواب بپرم و ببینم همه چیز باز همانطور است که یکبار اتفاق افتاد...
زندگیِ بعدی چه شکلی‌ است؟
نگاه می‌کنم و نمی‌بینم مراقب چه چیز هستم؟ به چه کاری مشغولم؟ یا چه چیز را شایسته‌تر می‌دانم؟
نگاه می‌کنم و می‌ترسم از ترسیدن...
نگاه می‌کنم و می‌ترسم از نترسیدن...
از دردی که ندارم به زمین می‌افتم...
از نیامدن و نرسیدن و نخواستن به دور خود می‌پیچم...
نامه‌ها مجالم نمی‌دهند...
برایم بخوان... بخوان از آنچه ابرها می‌نویسند...
بخوان که آشفته‌ام و دلداری می‌خواهم... بخوان، که تنها ما نیستیم که فریبِ نمی‌دانم چه را خورده‌ایم...
بخوان...
که من در چمنزاری دور چشمانی غمگین دارم... با لبی که نمی‌بوسد... و دهانی که انتظار ندارد کلمات بازی‌اش دهند...
می‌خواستم ببینمت که به دیدنت مشغول باشم، ولی نشد... نشد میان دست‌هایت نقش انگور را بگیرم و...
نشد مابقی حرف‌هایم بدنیا بیایند... اناری ترک خورده و فرو افتاده‌ شدم که دلهره‌ی تشنگی دارد...
کلمات به چه کارم می‌آیند اگر دنیا جایی برایم نداشته باشد؟
هنوز یادم نمی‌آید دوستت داشتم یا شنیده بودم دوستت باید داشت؟
ما فرزندی که برود به باغ، چای دم کند و جلوی نفرتش را بگیرد، نداشتیم...
درون هر خانه که پا گذاشتیم، مرگ ما را درید و خوابی بجایمان نشاند...
حالا خودت را ببین که با خوشبختی‌ام دشمنی می‌کنی با آنکه شکل سنگ نیستی...
خودت را ببین که هیچوقت عادلانه پای این اعتراف‌ها نمی‌نشینی...
خودت را ببین وقتی درد می‌کشیدی و بازی با زندگی‌ات را دوست نداشتی...
خودت را ببین وقتی این حرف‌های از سرِ ناچاری را روی زمین پخش می‌کنم، چگونه بوی تنم را از تنت پاک میکنی..تا ببینی‌ام که بال‌کوبان خودم را به در و دیوار می‌زنم...
مهتاب محمدی راد


0