شعرناب

رویای کوتاه

دست و دلم به نوشتن نمی رفت
اما دلم می خواست بنویسم...
برای زنی که لبهایش می خندد و چشم هایش از غم ذوب شده.
برای کوچه ها و خیابان هایی که آنجا بزرگ شده اما غربتی غریب را در آنها تجربه می کند.
برای روزهای رفته ای که آدم را شبیه عقل کلی نشان می دهد که هنوز هیچ نمی داند.
برای خودش، اسمش ،روزها و آدم هایی که به بعضی از آنها قد چند ثانیه نگاه کرده وبرای همیشه توی ذهنش ثبت کرده .حالا که الف احساسم میان دو سین دندانه دار مدام گیر می کند و فراموش می شود
حالا گه بهار بودنم وسط زمستان رفتن دست و پا می زند.
حالا که همه چیز توی فضای بی وزنی دور سرم می چرخد و من از همه ی این ها رد می شوم.
ماشین رویاها کجای این دنیا ایستاده؟
دوست دارم دوباره بپوشم :
پیراهن عروسکی کوتاهم را با کلاه لبه دارم که توی عکس شش سالگیم پوشیده بودم با لبخندی که حالا یادم نمی آید باید کجای صورتم بسازمش .
من شش ساله باشم و عقلم چندساله؟
سوار ماشین توی ابرها
کجا می رویم نمی دانم
کجا خواهیم رفت نمی دانم
این رویای کوتاه ادامه دارد؟


0