شعرناب

داستان پیرمرد و پاییز

پیرمرد و پاییز
روز اولی بود که قدم به این آموزشگاه زبان انگلیسی می گذاشتم. ساختمان نسبتا قدیمی که اولین چیزی که نظرم را جلب کرد درخت خرمالوی پربار گوشه ی حیاط بود.
عجیب بود با وجود باد پاییزی شدیدی که می وزید حیاط تمیز و مرتب بود و برگی روی زمین نبود. از در ورودی که وارد ساختمان شدم پیرمرد مودبی با لبخندی مهربان بهم سلام کرد و خوش آمد گفت. برای ورود به کلاس روی صندلی انتظار نشسته بودم از خوش و بش زبان آموزان که همگی بزرگسال بودند با پیرمرد مشخص بود که محبوب همه است. روی میز منشی ها پیشدستی با خرمالو و استکان چای خوش رنگی بود و پیرمرد در حال تمیز کردن میز وسط هال بود. برام جالب بود تمیزی فضا و آرامشی که برقرار بود.
هر بار که وارد موسسه می شدم پیرمرد با لباس های مرتب، محاسن سفید که منو یاد عمو نوروز می انداخت در حال تمیزکاری بود و همیشه با روی بازبا همه احوالپرسی می کرد. کلاس ما خیلی فعال بود و رقابت زیادی بین زبان آموزان برای یادگیری و گفتمان در جریان بود. گاهی نگاهم از پنجره ی کلاس به درخت خرمالو و آخرین تابش های خورشید در غروب می افتاد و جاروی بلند پیرمرد که در حال تمیز کردن حیاط بود.
گاهی فکر می کردم چرا آدم تو این سن هنوز باید در حال کار باشد. آخرین روزهای پاییز به سرعت در حال گذر بودند.
روزهای اول دی ماه و شروع ترم جدید بود. در راه با خودم فکر می کردم نزدیک عید به آقای سلامی عیدی بدهم به ذهنم رسید با بچه های کلاس هم مطرح کنم شاید مشارکت کنند و مبلغ بالاتری جمع شود.
مصی خانم به سختی از جایش بلند شد و رو به آقامحمود گفت: برای عروسی وحید چی هدیه بدیم؟ نوه بزرگمان است از ما انتظار کادوی خوب دارد. محمود تو فکر فرو رفت از وقتی که شریکش سرش را کلاه گذاشته بود و همه سرمایه اش را از دست داده بود به هر کاری دست زده بود که آبرومندانه امرار معاش کند. یک موتور با قرض و قسط خریده بود و از کارگری در خانه های بالاشهر تا پیک موتوری و مسافرکشی با موتور انجام می داد .
دو سالی بود محمود با معرفی یکی از آشنایان وارد موسسه زبان شده بود. کارفرمای خوبی نصیبش شده بود که حقوق و مزایای خوبی بهش می داد و محمود برای جبران از جان و دل در آموزشگاه کار می کرد.
اولین سوز سرمای زمستان را آقا محمود موقع برگشت از کار پشت موتور تا عمق استخوان هاش احساس کرد. خیلی خسته تر از هر شب بود وارد خانه که شد مصی خانم به استقبالش آمد و گفت امید با زن و بچه اش آمدند. آقا محمود دمغ شد هر بار که پسرش امید می آمد کلی سرکوفت بهش می زد که چرا بهش سرمایه ای نمی دهد و هر بار محمود می گفت جز همین آپارتمان هفتاد متری آهی در بساط ندارد و امید سربسته می فهماند کهخانه رو بفروش و برو مستاجری. سفره شام که پهن شد امید باز شروع کرد به غرولند که تا کی باید شاگرد مردم باشم و با حقوق چندرغاز زندگی ام نمی گذرد. محمود نگاهش به دختر هفت هشت ساله پسرش افتاد و دلش نیومد جلو نوه اش جر و بحث راه بیندازد و در سکوت فقط حرف های امید را گوش کرد.
تمام شب محمود آقا از این دنده به اون دنده شد و خواب بچشمش نرفت و قلبش تیر می کشید.
از در حیاط که وارد شدم روی زمین پر برگ و خاک بود. وارد ساختمان شدم، چقدر فضای هال بنظرم تاریک شده بود. به مهتابی و لامپ ها نگاه کردم که همه روشن بودند و قیافه ی عبوس و درهم کشیده ی منشی ها تعجبم رو بیشتر براَنگیخت. روی میز منشی ها پیشدستی بزرگی پراز خرما بود.
وارد کلاس شدم بعد از دقایقی تیچِر وارد شد. برعکس همیشه که بلوزهای روشن و عجیب غریب می پوشید پیراهن مشکی ساده ای پوشیده بود. به فارسی سلام کرد و گفت دیروز آقای سلامی در حال تمیز کردن دستشویی های موسسه سکته کرده و همونجا تمام کرده است. حوصله ی درس دادن و حرف زدن نداشت. اشک تو چشم هام جمع شد. آخر عیدی هم بهش ندادم.
روزهای بعد موسسه انگار خلوت تر و فضای کلاس ها آرام تر شد. هنوزم نگاهم هر از گاهی به درخت خرمالو می افتاد که خشک شده بود و حیاط را برگ و غباربرداشته بود. ترم هنوز تمام نشده بود که قید رفتن به موسسه را زدم.
نویسنده:نیلوفر تیر


0