شعرناب

بخشی از رمان پیمانه رنج

با سلام دوستان نابی گرامی
بخشی از رمان پیمانه رنج تقدیم نگاهتون :
تازه خدا بنده ی خوبش و تنها نمی ذاره.. ببین انسیه جان تو زن زحمتکش و خوبی هستی. هر زن دیگه ای جای تو بود با این اوضاع احوال مهرش و حلال می کرد و جونش و آزاد... تو که انقدر محکمی و تا الان دوام آوردی؟ باقیش و بسپر خدا... منم کمکت می کنم نگران نباش مش ابرام هم که می دونی میمیره واسه بچه... اگه می بینی حیاط قد غربیلمون شده پر از بچه واسه اینه که اجاقمون کوره.. خب خدا صلاح ندونسته به ما بچه بده... مگه چه عیبی داره.. آدم محبت مادرانه و مهر پدریش و به بچه های مردم داشته باشه. دیگه غصه نخور.. پاشو شیرت و بدوش تلخیش و بگیر بعد بیا به این خوشگل خانم نازنازی شیر بده..
انسیه از حرفهای عالیه که صمیمی و گرم بیان شده بود؛ احساس دلگرمی کرد.اشکهایش را پاک کرد و از این همه محبت او در دل شاکر بود. این بار عالیه نوزاد را که از گرسنگی انگشت شَستَش را می مکید, در آغوش او جای داد و همین طور که کاچی را د ر ظرفی می کشید دستورات شیردهی به او می داد. با آنکه بچه نداشت در مورد بچه داری اطلاعات جامع و به روزی داشت. کاسه کاچی را به دست انسیه داد و نوزاد را که به خواب رفته بود از او گرفت. گهواره کهنه ای که از لطف زن همسایه که چند بچه را درآن بزرگ کرده بود گوشه اتاق انتظار دختر یکی یکدانه اش را می کشید. تا در لای لای های آرام بخشش در آغوش بگیرد. عالیه چندکاسه ی کوچک هم برای همسایه ها در سینی گذاشت و از در بیرون رفت. عطرکاچی حیاط را پر کرده بود. یکی از بچه ها از درز در؛ اتاق را می پائید. انسیه صدایش زد و پسرک وارد شد با لبخندی شیطنت بار.
اشاره ای به گهواره کرد و پرسید این چیه؟ انسیه با زبانه نرمی او را به تماشای دلبندش فراخواند. آرام گفت: خوب؛ اگر تونستی بگی دختره؟ یا پسر؟ بهت از این کاچی خوشمزه یه کاسه می دم. پسرک جلوتر رفت تا بالای گهواره به تماشای نوزاد ایستاد. کمی فکر کرد.. گفت: مو که نداره پسره؟؟؟؟
انسیه خنده اش گرفت؛ پاسخ داد: همه بچه ها اولش مو ندارن یا کم دارن .. پسرک دستش را جلو برد و انگشتان نوزاد را بلند کرد و گفت: ناخن هاش بلنده پس دختره؟؟ انسیه بلندتر خندید ... : این که دلیل نمیشه؟ همه بچه ها اولش ناخن های بلندی دارن.. پسرک محکم گفت: فهمیدم. پس نه دختره نه پسر؟ این بار انسیه از خنده روده بر شد .. از صدای خنده ی ناگهانی او نوزاد از خواب پرید. لبهایش را جمع کرد و بغضش ترکید.
پسرک گهواره را تکان داد. نوزاد آرام شد و باز خوابش برد. پسرک معترضانه گفت: هر چه میگم شما می خندی پس چیه؟ انسیه با خنده گفت: از خودش بپرس... پسرک با تعجب : این که یا گریه می کنه یا خوابه؟ چه جوری بپرسم تازه من که بچه نیستم... بچه این قدی که بلد نیست حرف بزنه. انسیه گفت: از کجا می دونی؟ من با اون خیلی حرف زدم.
پسرک مردد به او نگاه کرد. زیر لب غرید. : حتما خل.... انسیه تند شد: چی؟ دوباره بگو؟ پسرک ترسید: هیچی ... من که حرفی نزدم. انسیه: گفتم چی گفتی؟ دوباره بگو؟ پسرک ترسید و عقب عقب رفت و بلند داد زد: هیچی به خدا ...و از در خارج شد.
انسیه از شدت خنده ریسه رفت. نفس نفس می زد که عالیه سراسیمه وارد شد. عالیه که حال و روز انسیه را دید با اعتراض به او گفت: زن نمیگی روده هات پاره بشه؟ چه خبرته؟ نه به گریه هات نه به غش کردنات؟ واله تو دیگه حد وسط نداری؟ و غرغرکنان از در بیرون رفت.
انسیه نگاهی به نوزادش؛ همدم شبهای تنهایی اش انداخت. پوست صورتش مخملی و خوشرنگ بود. انسیه به یاد جمال افتاد. مژه های صاف و بورش شبیه جمال بود. چشمای خاکستری نوزاد که هر لحظه رنگی بود. شباهتی به پدر نداشت اما فرم ظرافت صورتش نمایی از چهره جمال بود. اکنون این کوچولوی نازنازی در شرایطی به انسیه رسیده بود که بسیار وجودش لازمه رهایی از تنهایی های انسیه بود.
انسیه خود را به سمت گهواره نوزاد رساند و پتو بافتنی که زن همسایه به او اهدا کرده بود و با رنگ صورت نوزاد هماهنگی داشت را روی او کشید. هوا سرد و سوز از درز اتاق به داخل می زد. انسیه تمام راز خلقت را در نوزاد خود می دید. این موجود کوچک و نحیف؛ بسیار دوستداشتنی تر از آن چه تصورش را می کرد بود. چقدر باید تلاش کند تا گلیم بختش را چون خودش نبافد. روزهای زندگی او چون شب یلدا تمام شدنی نبود. انسیه به افکار فیلسوفانه اش خندید. او هرگز سرنوشت را مقصر نمی دانست. تنها عامل بدبختی اش خودش بود و احساسات خامش.
او سرنوشت را تقدیری مختوم نمی دانست. خدای حکیم و دانا از خلق بشری چون او هدفی داشته و بس. حال اگر او نمیدانست دلیلش نادان ماندن خودش بود. همیشه زیر لب زمزمه می کرد: خود کرده را تدبیر نیست. اما به همین هم معترض بود. چرا که می دانست همیشه راهی برای جبران وجود دارد. انسیه همان طور که به نوزادش نگاه می کرد مرغ اندیشه هایش را در آسمان خیال به پرواز درآورده بود.


0