شعرناب

کوهستان برفی

کوستان برفی
تکیه برصندلی چوبی کنارآتشدانی باآتش روبه ذوال درماه دی ماهی و درنیمه شبی سخت وسرددرون کلبه ی تنهایی درامتداد کوهستان برفی .بادشدیدی درحال وزیدن است که توده های برف یخ زده راباخودبلندمی کندوبردرودیوارکلبه ی پیرمی سایدتاآنجاکه خواب راازماگرفته گویی ازسوراخ ودرزهای در وپنجره سوزن برتن وجان می زنن پرده ی چرکی وپوسیده دامن خودراچون دوشیزگان برای بادباوجدبه رقص درمی آورد. ازشدت سرماچون چوبی خشکیده چسبیده برصندلی سردوبی روح به ناچاروبه اکراه بلندمی شوم ودرگنجه پالتوپشمی بلندتیره رنگ خویش می یابم وفی الفورمی پوشم ودستان بی حس خودرادورپالتوبرخودمی پیچم تاازشدت سرما بکاهم مدتی رابه همان منوال سپری می کنم نگاه مضطربم به هیزم های کنارآتشدان است هیزم هاآنقدرحقیرن که زودخاکسترمی شوندگویاطوفانی درراه است به ذهن زمستانیم میایدکه تادیرنشده بایدکاری کردازگوشه ی پنجره ی اتاق به بیرون می نگرم سرماویخبندان دیدپنجره راگرفته شال وکلاه می کنم چراغ قوه ی کهنه و کم نورراازدیواربرمیدارم وبه انبارالوارهامیروم آخرین آذوقه رابرمیدارم وخودرابه کلبه می رسانم چایی نیمه داغ می نوشم وسیگاری دودمیکنم.
باوسایل اضافی کمی دروپنجره رامحکم می کنم وهیزم هاراباخساست درون آتش می فرستم خودرابرای آخرین نقطه ی زندگی حاضرمی کنم کمی که گرمترشدم دفترچه یاداشت راباقلمی برمیدارم وآخرین داستان زندگی راکم کم به تصویرمی کشم چشمانم رالحظه ای ازآتش غافل نمی کنم من خودرابرای مرگ آماده می کنم همیشه زمستان رادوست داشتم سادگی ویک رنگیش رامی ستایم چشمانم ازبی خوابی سرخ شده و می سوزدبه آرامی خواب پلکهایم راسنگین می کند چرتم می گیرد باصدای سوزناک بادچرتم پاره می شود.نیک میدانم دراین حال اگرخوابم ببردداستانم ازنیمه به پایان می سد.مرورخاطرات گذشته ای تاریک وپررنج ونیافتن راهی به فرداوآینده ای نامعلوم آهسته آهسته مرادربسترمرگ فرومی برد.آخرین هیزمهارادرون آتشدان می گذارم وبرروی تخت درازمی کشم هواهنوزتاریک است من زمان راگم کردم اینجا زمان هم درانجماداست چشمانم بازوبسته می شودنوری روشن ازدوردستهادرآخرین نقطه ی برفی باتمام وجودحس می کنم که به طنازی سوی من روانه میشود نزدیک ونزدیکترمی شودطوری که صدای پاهاوکشیده شدن دامن پرچین وبلندش روی برفهامی شنوم وحس می کنم نمی‌دانم خوابم یابیدارصدای درزدن رامی شنوم به سختی زبانم رادون کامم می لغزانم باصدایی ضعیف خوش آمدمی گویم دربازمی شودوکلبه سراسرنوروشادی می شودوبابانگی خوش سلام میدهدودراین حال من دیگرنه دردی دارم ونه سرمایی حس کنم باذوق می گویم کجایی ای امیدجانم بیاکنارم وفرشته ی مرگ گیسوافشان لبخندزنان بامهرمیایدکناربسترم درحالیکه دستان مرادرون دستان خویش به گرمی می فشاردومراازسقف بالامی کشدومن سبکبال دراوج سپهربه پروازدرمیایم چه حس خوبی چه دنیای شیرینی چه آرامشی چقدرزیبایی من محواین همه قشنگی....
بهاالدین داودپور. بامداد


0