شعرناب

راکی

..خوابیدم در خواب پیر مردی از پشت به شانه من زد.در حال دور شدن به من تبریک گفت.من ندیدمش ولی فکر کنم خیام بود،,!.فردا آن روز برادرم مرا به باغچه زیبای خود دعوت کرد.ولی چه فایده چون من از سگ نگهبان برادرم میترسیدم.به هر حال جاذبه برادرم از ترس از راکی بیشتر بود.درب باغ باز و راکی آزاد و برادر بد جنس.وارد باغ شدم.راکی از دور تا مرادید به سرعت سمت من آمد. وای خدای من از ترس دارم خودم و خراب میکنم........


0