شعرناب

راکی

باز افکارم آمد و ذهن خاموش مرا روشن کرد .من چکار کنم کجا برم و..... حال با خودم هم غریبه هستم .نمیدانم کیستم چرا بدون درک از خودم کار خودم رو انجام میدم.تمام درد ها و زخم ها گویی در این لحظه کم رنگترین نقطه ذهن مرا در گیر می‌کند.باید بجنگم.درد ها را پر رنگ کنم.زخم ها را آشکار کنم.شاید بتوانم. سخت است ولی باید با خودم کنار بیایم.پس چرا آنها به من می‌گویند دیوانه.من گیج شده ام.ولی تفاوتی نمی‌کند من باید ی من باشم.نه ی من ی من کامل.حالا میفهمم اونا تو توهم هستن منم تو توهمم .راستی توهم چیست.؟


0