شعرناب

داستان زندگی فاطمه

به نام خدا
داستان ما در مورد دختری زیبا ومذهبی به نام فاطمه است.
او به همراه خانواده خود در یکی از استانهای غربی خوش اب وهوا زندگی میکرد وبرای اینده اش کلی هدف وبرنامه داشت بزرگترین انها قبول شدن در دانشگاه تهران بود .
فاطمه همراه چهار برادر وپدر ومادرش روزگار را میگذراند .
دختر مهربان ودوست داشتنی بود وسعی میکرد کسی از او دلگیر وناراحت نشود از میان برادرانش علاقه زیادی به برادر کوچکش نیما داشت .
پدر فاطمه آقای رضایی مردی متعصب و سخت گیر بود وهمیشه هر کاری رو با رضایت برادر بزرگش که عموی فاطمه بود انجام میداد .اکثر مردم روستا فرق زیادی بین دختر وپسر قائل میشدند که خانواده فاطمه هم از این قائده مستثنی نبودند .
همین امر باعث نارضایتی فاطمه از زندگی اش شده بود وخیلی تلاش میکرد که به اطرافیان بفهماند هیچ فرقی بین دختر وپسر وجود ندارد وهر دو میتوانند برای اینده هدفی را دنبال کنند وبرای رسیدن به آن تلاش کنند .
آن سال فاطمه سال سوم راهنمایی را پشت سر می گذاشت وامتحانات خرداد رو یکی پس از دیگری با موفقیت به اتمام رساند .هر روز استرس واضطراب او بیشتر می شد زیرا برای ادامه تحصیل باید به شهر می رفت وبا خصوصیاتی که از خانواده اش سراغ داشت این امری محال بود وباید به فکر راهی بود که بتواند پدرش را راضی کند.
تعطیلات تابستان آغاز شد وفاطمه به همراه مادر به کارهای منزل رسیدگی میکرد .ودر هفته دو جلسه هم به جامعه الزینبیه می رفت وفعلا دل خوشی اش همین کلاس ها بود .
خانم رضایی مادر فاطمه تابع حرف همسرش بود وهیچ اعتراضی به رفتار ایشون نمیکرد وهر موقع فاطمه اعتراض میکرد .میگفت:دختر فقط باید به فکر ازدواج باشد وتابع همسرش دیگه تو هیچ کاری نباید دخالت کند.
همه مردم روستا همدیگر رو میشناختند واز کار وبار هم خبر داشتند .
فاطمه دختر زیبا ودرشت اندامی بود وهمین امر باعث شده بود که خواستگاران زیادی داشته باشه .هر چند که او خودش را از همه پنهان میکرد وزیاد در داخل روستا تردد نداشت .
چند روزی از تابستان گذشته بود که خانم رضایی رو به فاطمه کرد وگفت: میهمان داریم طبقه بالا رو مرتب کن همسایه قدیمی مون مش رحمان با پسر بزرگش برای شب نشینی امشب میان اینجا ..فاطمه هم طبق معمول بدون هیچ حرفی شروع به تمیز کردن خونه کرد وبعد از چند ساعت کار ها تموم شد .
شب فرا رسید ومش رحمان با پسرش اومدند .فاطمه مشغول پذیرایی بود وحرف های مش رحمان رو هم میشنید .
که رو به پدر فاطمه می گفت:اخه دختر وچه به درس خوندن همین که خوندن ونوشتن بلد باشه سرشم زیاده .دختری که درس بخونه چشم وگوشش باز میشه دیگه اهل خونه وزندگی نیست .از شوهر حرف شنوی نداره .اقای رضایی هم حرف های مش رحمان رو تائید میکرد وفاطمه هم حرص میخورد که خدایا این از کجا سر وکلش پیدا شد .
خانم رضایی گفت:فاطمه جان لطفا میوه ها رو بیار وپذیرایی کن .فاطمه به سمت اشپزخونه رفت ومیوه هایی رو که از قبل اماده کرده بود درون سینی گذاشت وهمراه با پیش دستی وچاقو به سمت پله ها رفت در راه با پسر مش رحمان بر خورد کرد که از نگاه او به خودش اصلا خوشش نیومد وبا حالت عصبی از کنار او رد شد .به همه تعارف کرد وکنار مادرش نشست .
پسر مش رحمان که گویا به دستشویی رفته بود وارد خونه شد وفاطمه دو باره مجبور شد از او پذیرایی کند واز این کار خیلی ناراحت بود که چرا برادر هایم اصلا از جاشون تکون نمیخورند مگر فقط وظیفه منه .
خلاصه ان شب کذایی به پایان رسید .
بعد از گذشت چند هفته یک روز صبح خانم رضایی فاطمه رو صدا کرد وگفت :خانواده مش رحمان قرار خواستگاری گذاشتن گفتم بدونی .
فاطمه گفت:
ببین مادر من اصلا قصد ازدواج ندارم خواهش میکنم این برا بابا توضیح بده نه پسر مش رحمان نه کس دیگه ..من میخوام درسم بخونم .
مادر فاطمه :وا چه غلطا بار اخرت باشه از این حرف ها میزنی پدرت بفهمه روزگارت وسیاه میکنه ساکت بشین بزرگترها بهتر میدونن چی خوبه ..در همین حین برادر بزرگ فاطمه از راه رسید تا صدای فاطمه رو شنید اون به باد کتک گرفت وشروع به داد وبی داد کرد که دختر وچه به این حرف ها غلط میکنی درس بخونی تا اینجا هم زیادی خوندی .
تمام بدن فاطمه سیاه وکبود شده بود وآرام وبی صدا خودش رو به اتاق رسوند وقران باز کرد شروع به خوندن کرد واشک میریخت وبا خدا درد ودل میکرد کسی رو نداشت که اون درک کنه .
شب دوباره با آومدن پدر همین بساط برپا شد وفاطمه که نتونست اونا رو متقاعد کنه دوباره از پدر ی کتک مفصل خورد بدون شام به اتاقش رفت .
وبدون صدا گریه میکرد واز خداوند صبر وتحمل میخاست در همین حین نیما اومد سرش رو رو دامن فاطمه گذاشت وگفت :اجی غصه نخور خودم بزرگ میشم حقت از همه میگیرم نمیزارم کسی اذیتت کنه تنها دل خوشی فاطمه نیما بود که اونم پنج سال بیشتر نداشت .
بعد از گذشت چند روز شب خواستگاری فرا رسید .دل تو دل فاطمه نبود از صبح استرس داشت وکلی با خودش کلنجار میرفت که چطور امشب قضیه رو کنسل کنه به هر کاری فکر میکرد وبی نتیجه بود .
تمام روستا فهمیده بودند که قرار امشب مش رحمان برای خواستگاری به خونه اقای رضایی برن وهمه غبطه میخوردن که عجب شانسی دارن اخه مش رحمان مرد سر شناس وثروتمندی بود .
خلاصه غروب شد وسر وکله بزرگ های فامیل پیدا شد وفاطمه به نوعی از همشون متنفر بود .هر کدوم حرفی میزدند ودختران فامیل به فاطمه میگفتند: خوش به حالت تو خیلی خوش شانسی که عروس مش رحمان شدی .فاطمه هم فقط تاسف میخورد از این کوته فکری دختران فامیل .
ساعت از نه گذشته بود که مش رحمان با اهل وعیالش اومدند وهم همه ای بر پا شد وتعارفات معمول به اتمام رسید .فاطمه در طبقه پایین منتظر بود تا صداش کنند که چای ببره ..
خانم رضایی دخترش رو صدا زد وفاطمه چایی ها رو اماده کرد وچادرش رو مرتب کرد به طبقه بالا رفت .
وارد سالن شد حال خیلی بدی داشت واز تمام افرادی که اونجا بودند به نوعی متنفر بود .هر طور که شد پذیرایی تموم شد وکنار مادرش ی گوشه نشست .
مش رحمان شروع به حرف زدن کرد .قرار مهریه وشیر بها وجهیزیه رو‌گذاشتن وکسی از حال فاطمه خبر نداشت که چه زجری رو تحمل میکنه .حرف ها که تموم شد مش رحمان گفت:اقای رضایی اگه اجازه بدید این دو تا جوون برن با هم حرفاشون بزنن ..ی لحظه ی فکری به ذهن فاطمه رسید که میتونم با خود داماد صحبت کنم شاید قبول کرد ومنصرف شد .در همین فکر بود .
که دایی بزرگش گفت:ای بابا چه حرفی دارن بزنن وقت برا حرف زدن زیاده .بعدا انقدر حرف میزنن که از همدیگه خسته میشن ..با این حرف امیدفاطمه نا امید شد وعقلش به جایی نمیرسید .کم کم همه چی تمام شد که فاطمه با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت:اگه اجازه بدید منم حرف بزنم .
مش رحمان گفت بگو دخترم هر چی دوست داری .
فاطمه گفت:ببخشید من اصلا قصد ازدواج ندارم وبه این وصلت راضی نیستم این قبلا هم به خانوادم گفتم ‌.
با این حرف فاطمه هم همه ای بر پا شد هر کس چیزی می گفت:اقای رضایی از شدت عصبانیت قرمز شده بود .
وفاطمه تنها کاری که کرد سالن رو ترک کرد وبه اتاقش رفت ودر پشت سرش قفل کرد ..
ادامه دارد


0