شعرناب

چه استوار بوده ای ای پدر

چه استوار بوده ای ای پدر
مرثیه ای به مناسبت دهمین سال خاموشی غم انگیز پدر زحمت کشم
و نیز
برای او که دیدار ِ مرا آه می کشید
امسال تنها نیستی پدرم
امسال
مامان
شتابان به سوی تو شتافت تا از درد زمانه و بی تو بودن رها شود
او آمد و کنار تو آرمیده است تا دیگر تنها نباشی
چون می دانم تنهایی سخت و بسیار دلتنگ است
می دانم که در زندگی ات همیشه تنها بودی
زیرا که در آغاز چشم باز کردن، پدر نداشتی و یتیم بودی
و این تنهایی و یتیمی تو را رنج می داد
اما اعتراف می کنم که همیشه اراده و همتی بلند داشتی
و تسلیم شرایط سخت و تنهایی و یتیمی نشدی
برخاستی از خاک که تو را زمانه زمین زده بود
از تونل های وحشت آور زمان عبور کردی که هر کس و ناکسی در راه زندگی ات ایجاد کرده بودند تا تو را پودر کنند
اما خم به ابرو نیاوردی
و بلند شدی
آری پدر
آری
نه رنج ِ یتیمی، تو را قامت خم کرد
نه شکنج ِ زندگی ِ سراسر درد، تو را از نفس انداخت
تو بودی وُ همت مردانه ات
و صلابت ِ جانانه ات
تاختی وُ نهراسیدی
راه ِ دشوار زندگی ِ پر رنجت را، مردانه گره گشودی
و زندگی شرافتمندانه ات را
بر روی همسر و فرزندانت، شکوهمند، دروازه گشودی
الگو شدی پدر
الگو
تو امروز
نه فقط سرمشق من وُ فرزندانت هستی
بلکه در فردای ِ نزدیک
آنانیکه سرگذشت ِ تو را می خوانند
یا آنانیکه در تندپیچ ِ زمان
گرفتار طوفان ِ ویران کننده ی زندگی می شوند
الگو می شوی
تو خود ساخته ای پدر
خود ساخته
آن زمان که بی چیز بودی
دستت را پیش کسی دراز نکردی
و با اشک چشم
سفره ی بی نانت را
نان و زندگی بخشیدی
و به ما
درس ِ مروت
همّت
انسانیت
صلابت
مردانه زیستن را آموختی
آه
پدر پدر پدر
تو همه چیز داشتی
تو فرزند یک تاجر ِ ثروتمند بودی
که دستی در رودسر داشت
و پایی در شهسوار
اما وقتی چشم باز کردی
نه پدر داشتی و نه باغ وُ ثروتی
یتیمی بودی، بی چیز و بی کس و کار
که باید
تمام ِ روز و حتا شبت را
چه در گرما و چه در سرما
برای دیگران، حمالی می کردی تا یک ریال درآمد داشته باشی
تو با آنکه پدرت
باغات مرکبات بسیار در شهسوار داشت
آرزوی خوردن ِ یک پرتقال به دلت مانده بود
تو با آنکه پدرت
باغ داشت
زمین های فراوان داشت
آروزی داشتن ِ قطعه زمینی که بتوانی
در آن چادر بزنی و زن و بچه هایت را از مستاجری و اسیری بیرون بیاوری، در دلت مانده بود
آری پدر
من بارها، گریه های شبانه ی تو را شنیدم
و در درون کودکانه ام اشک ریختم
آنجا که حتا یک دهشاهی در جیب نداشتی
به فرزندانت بدهی تا یک شکلات بخرند
امروز که سرگذشت تو را از زبان خودت مرور می کنم، استخوانم درد می گیرد
یعنی حتا ندانستی که چرا نام فامیلی ات را پناهنده گذاشته اند
می دانم می دانم پدر
چون پدر نداشتی
نامش را هم نمی دانستی
نه او را دیده بودی
نه می دانستی، فرزند تاجری ثروتمند هستی
پس وقتی که گرفتن شناسنامه، اجباری شد، تو هم گذرت به ثبت احوال افتاد
اما وقتی از تو پرسش می کنند، نام پدر؟
تو فقط اشک می ریزی و می گویی پدر ندارم که هیچ
حتا نامش را هم نمی دانم
و نام فامیلی تو را، آن روز می گذارند پناهنده و در شناسنامه ات ثبت می کنند
و چه دردناک بود و هست که تو سالها بعد از شناسنامه گرفتن هنوز نمی دانستی که فرزند عبدالرحیم رحیم پور بزرگ هستی
یعنی پدری داشتی و هویتی
اینجا بود، وقتی فهمیدی پدرت در شهسوار و رودسر دارای املاک و ثروت فراوان است، به شهسوار رفتی و پرسان پرسان، برادر ناتنی ات را پیدا کردی و به او فهماندی که برادرش هستی
اما دریغا و رنجنا و شکنجا
برادرت به تو گفت که دیر آمده ای
و همه ی مال و ثروت پدر بین بچه ها و نوه ها و خویشان تقسیم شده است
حتا مزار پدرت را به تو نشان ندادند و دست خالی و با چشمی گریان تو را به لنگرود برگرداندند
البته گواهی می دهم که تو چیزی نمی خواستی، چون دیگر احتیاجی نداشتی
اما برای حق تنها خواهرت که با تو یتیمی بزرگ شده بود و بی کس و کار و فقیر بود، تلاش فراوان کردی
و رنجا و خون و دلا
که یک ریال هم از ارث پدر نه به تو رسید و نه به تنها خواهر فقیرت
نامت در یادها، یاد
در سینه ها هماره شاد باد، پدر زحمتکشم
فرزند دور از وطنت، احمد
مامان را ببوس پدرم
احمد پناهنده


0