شعرناب

داستان من، فصل سوم ۳

داستان من
فصل سوم
.
_ به دخترتم می‌رسیم ، بذار فعلا پرونده‌ی پدرتُ ببندیم
ادامه بده
بابام محصول ِ ازدواجِ دوم مادرش با ازدواج چهارم ِ پدرش بود!
بابابزرگم ظاهرا تاجر بوده،به هر شهری برا تجارت میرفته واسه اینکه نخواد پول ِ مسافرخونه بده ازدواج میکرده!!
البته من تو اینکه چی تجارت می‌کرده شک دارم.میگن تاجر پارچه بوده ولی به گمونم سوای از تجارت قصد گرفتن جای چنگیز‌خانو داشته.اینو از ثروت عظیمی که تو هفتاد سال زندگی بابرکتش جمع کرده میگم آقا!
چهار تا ازدواج موفق،سه تا ازدواج ناموفق( البته مثه اینکه یکیش علتش مرگ زنش بوده) ،شونزده تا بچه ( که یکیشون بابای منه) با یه چند ده تایی نوه نتیجه.بیچاره جوون مرگ شد نتونست لذت ثروتشو ببره طفلی!
مامان بزرگم همیشه خوبشو میگفت :
_ مرد خوبی بود ننه،هیچ وقت دست رو ماها بلند نکرد.هر وقت میومد خرجی ِ دوسه ماهو یجا میداد‌ . به کسبه محل سپرده بود وقتی نیست چوب خط ِ مارو باز بذارن مبادا قوت ِ خونه لنگ بشه.وقتی می‌رسید اول حساب کاسبا رو صاف میکرد بعد میومد خونه.
منم می‌گفتم،عجب! چه مرد بزرگواری واقعا!
بابام وقتایی باباش نبوده میشه کمک حال مامانشو بزرگتر ِ دوتا عمه‌هام.
وقتی بابابزرگم می‌میره بابام تو چهارده سالگی خونواده دار میشه.یعنی چجوری بگم همه بار خونه میفته به گردنش.
درسو ول میکنه میره پیش اوس اکبر ِ گچکار مشغول شاگردی میشه.اینجور که می‌گفت ،اوس‌اکبر مرد ِ عصبانیِ همیشه ناراحتی بوده که بخاطر کمردرد ِ دائمیش،با رنج و مشقت کار میکرده وُ این رو خلق وُ خوش حسابی اثر گذاشته بوده.
تعریف میکرد البته نه واسه من
_ اگه گچی که براش می‌ساختم کُشته می‌شد یا شل می‌شد اوستا از بالای داربست استامبولیو پرت می‌کرد پایین وُ مهم نبود رو سر من میفته یا نه.بعد شروع می‌کرد فحشای رکیک دادن.بمن وُ ننم. من هنوز بچه بودم با اینکه رو صورتم یکی بود یکی نبود یه چیزایی سبز شده بود.انقد می‌ترسیدم تمام سعیمو می‌کردم بی صدا گریه کنم ولی اشکام رو صورت گچیم رد می‌نداخت.اوس اکبر تا می‌دید گریه می‌کنم " الدنگ ِ بچه‌ننه" اَم به همه لقبایی که تا قبلش بهم داده بود اضافه می‌کرد.
بابام تا هجده سالگی دیپلم ِ فحش شناسیو از اوس اکبر می‌گیره و میره سربازی.می‌گفت: حقوق اجباری رو خرج ِ خونه می‌کردم،اون موقع‌ها سهمیه‌ی سیگارم داشتیم ،اونم به بقال محل می‌فروختم جاش پنیر خیکی میگرفتم برا خونه.ننم آرایشگری یاد گرفته بود،صورت زنای محلوُ بند می‌نداخت سرخاب مال می‌کرد.آجیا ولی هنوز می‌رفتن مدرسه.
بعد دوره‌ی سربازی سعی میکنه تو ارتش استخدام بشه که ظاهرا به خاطر قد کوتاهش قبولش نمی‌کنن.برای همین تو یه کارخونه‌ی بیسکوییت سازی استخدام میشه و سی سال ِ تموم اونجا کار می‌کنه تا بازنشست بشه.
خیلی آروم بود،اونقدر که میتونست چند ساعت تو تاریکی و سکوت تو ماشینش بشینه و یه پاکت سیگار که بوی همه چی می‌داد الا توتونوُ بکشه.
خدابیامرز مامانم تعریف می‌کرد: بابات تابستونا تو محل آب انجیر می‌فروخت و شب عیدا ماهی‌گلی.منم مشتریش بودم. از همون موقع هم دلم براش می‌سوخت الانم دلم براش میسوزه!
منم می.گفتم: آره جون ِ عمش.آدمی که تو چهارده پونزده سالگی روپای خودش کار می‌کرده سی سال عمرشو تو یه کارخونه‌ی فکسنی تلف نمی‌کنه.مگه نمیگه باباش تاجر پارچه بوده،پس کو؟ یه طاقشو برا پسرش به ارث می‌گذاشت لااقل دلمون خوش باشه.
مامانم لبشو گاز می‌گرفت و می‌گفت: دست از سر این مرد بردار.من چه می‌دونم؟ خودش میگه وقتی باباش می‌میره مامانش یه چند باری دستشونو می‌گیره میبره شهر بابابزرگت،میرن پیش برادر بابا بزرگت وُ آه وُ ناله میکنن ولی ظاهرا نتیجه ای نداشته.
نمی‌دونم باید یقه ی کیو می‌گرفتم.بابام یا بابابزرگم؟
_ تمومه؟
نه هنوز یکم دیگه مونده
_ زیر سیگاری میخوای؟
قربون ِ محبتتون آقا
برای بیست سال بزرگترین منتقدِ پدرم بودم.بیرحمانه ترین حمله ها.هه! شلیک تیر به بدن مُرده!
آسون ترین راهِ فرار از مشکلات زندگی اینه که بندازیشون گردنِ یکی دیگه.
می‌دونستم همه فک میکنن یه آدمِ عوضیِ بی قیدم که تو سی وهفت سالگی هنوز سرِ سفره ی باباش نشسته وُ بعد خوردن به سفره لگد می‌زنه،پس دیگه چه فرقی داشت صورتِ رابطه ی پدر پسری با سیلی سرخ بمونه یا نه؟! به درکُ گذاشتن واسه این موقع!
با پیش قسطی که اونم از بابام گرفته بودم یه موتور خریدم وُ پیکِ یه پیتزا فروشی زنجیره ای شدم.موقع قسطِ موتور که می‌رسید بدخلقیام شروع می‌شد آقا.
فک کنم اگه هواپیمام قسطی می‌خریدم بابام حاضر بود واسه ندیدنِ ریختِ توهمو طلبکارِ من تمامِ قسطاشو از حقوقِ بخور نمیرِ بازنشستگیش بده!
به هر حال بچه درست کرده حالا باید مسئولیتشم قبول کنه! اون موقعی که خاله خانباجیای فامیل اون وُ مامانمو دوره می‌کردن و می‌گفتن " دیگه وقتشه مادر" باید فکرِ اینجاشم می‌کرد!
ظاهرا برا نسلِ قبلِ ما همیشه وقتش بود!
صفحه دومِ شناسنامه‌های قدیمیا مثه لیستِ خوب و بدِ مبصرِ دبستان ما پرِ اسم بود.فک کنم بابام خیلی خوشحال بود براش فقط سه بار " دیگه وقتشه مادر" شده بود،چون با این مستمری که بیشتر مثه فحش بود تا حقوق نمی‌شد تاوانِ بیشترشو داد!
کار تو پیک محاسنِ خودشو داشت ،مخصوصا بعدِ اون کارِ کوفتی که سه سال درگیرش بودم.ساعت کاریش کم بود،از همه مهمتر احتیاج نبود صبح ساعت کوک کنی.حقوقشم در حد بنزین موتوروُ یه پاکت سیگار وُ یه خورده مزه خریدن کفاف میداد.وقتیم سفارش نبود تو آشپز خونه می‌چرخیدم سر به سرِ رفقا میذاشتم.
خیلی بزرگ بود.می‌دونین هرچی جایی که توش کار میکنین بزرگتر باشه چی توش راحت تر میشه؟
_ نه
فحش دادن به صاحبش!
مرفهن دیگه.مام می‌شیم برده.کاری به جز فحش دادن از دستت بر میاد؟ البته نه رو در رو،بالاخره سر ماه لنگ همون چندرغاز* بودم.
همیشه باور داشتم پولدارا پولُ از یه نسل به نسلِ دیگه انتقال میدن و فقیرا بدبختی رو از یه نسل به نسل دیگه.
برام مثه روز روشن بود اون پولداره چون باباش داشته،من ندارم چون آقام یه بی‌عرضه‌ی بی‌دست و پا بود مثه من که واسه آقای اون کار می‌کرده.
می‌دونین من سوادِ درست حسابی ندارم وگر نه قشنگ‌تر می‌گفتم که بشینه به جونتون.بابامم سواد درس درمونی نداشت.
_ ادامه بدین
یادمه شبا می‌رفت تو آشپزخونه یه چای کهنه دم برا خودش می‌ریخت،سه چار تا قند از تو قندون بر می‌داشت همونجوری سرِ پا تو تاریکی چاییشو هورت میکشید و من صدای خورد شدن قندارو می‌شنیدم وُ زیر لب بد وبیراه می‌گفتم.
اون موقع مامانم هنوز زنده بود.می‌گفت حمید خیلی بی چشم و رویی.
می‌گفتم آدمی که خودشو لایقِ خوردنِ یه چای تازه دم رو مبل نمی‌دونه،معلومه چه بلایی سر زن و بچش میاره!
می‌گم دقت کردین هر چقد درجه ی ناکامی تو زندگی بالاتر باشه قندِ بیشتری با چایی می‌خورین؟
_ نه،دقت نکردم. ولی شما دقت کردی با وجودی که چاییتو گرم می‌خوری با یه دونه قند ، بازم گند زدی به زندگیت؟
پایان فصل سه
* بدلیل عامیانه بودن دیالوگ‌ها بجای شندرغاز از چندرغاز استفاده کرده‌ام


0