شعرناب

طوبی

طوبی
طوبی عاشق شده بود
همه ی اهل کوچه و حتی محله می دانستند که او عاشق جمال است
طوبی از خانواده ی فرودست بود و جمال فرزند یک مالک و کارخانه دار چای، در بخش کومله ی لنگرود
جمال برای درس خواندن در دبیرستان به لنگرود آمده بود و در همسایگی خانواده طوبی، مستاجر بود
پسر خوبی بود
همه ی اهل کوچه و محل از او به نیکی یاد می کردند
خوش پوش و تر و تمیز بود
به گفته ی بسیاری از دختران و پسران آن زمانه، خیلی از دخترها مایل بودند، دل جمال را را یه طوری به خودشان جذب کنند
اما جمال اهل عشق و عاشقی نبود و بیشتر سرش به درس و مدرسه بود و آخر هفته هم به کومله می رفت.
طوبی اما، بی آنکه جمال بداند و بفهمد، دلش را به او باخته بود
پس با بهانه های مختلف وارد خانه همسایه می شد تا جمال را غافگیرانه، در نگاهش ذوب کند
خب
حتمن جوانان آن روزها و زمانه ی نسل من می دانند این نگاه ها چه آتشی در جان پسرها می انداخت
جمال هم نورسیده بود و تازه صدایش کلفت شده بود
احساس خوشی داشت اما چون لنگرودی نبود، می ترسید بروز دهد
به نظر می رسید که جمال هم، یه طوری خاطرخواه طوبی شده بود
ولی از ترس یا شرم و یا هر چیز دیگر، این احساس را نشان نمی داد
اما در یکی از روزها وقتی طوبی، به بهانه ای خانه همسایه می رود، می بیند جمال روی ایوان خانه نشسته است و طالبی-فالوده می خورد
ناخودآگاه با نازی زنانه، در چشم جمال نگاه می شود و درودی به او می می گوید
آه
بیچاره جمال، چکره اش سست می شود و دهانش خشک و زبانش لال می گردد
با شرمی اندازه ناگرفتنی، برای اینکه بیشتر خودش را خراب نکند، وارد اتاقش می شود و در ِ پشت سرش را می بندد
طوبی با حس زنانه اش می فهمد که جمال دلش را به او باخته است
پس طعمه ی عشق را بیشتر شل می کند تا او را بیشتر اسیر عشق خودش کند
اما جرئت نمی کند، با جمال خلوت کند و یا در جایی با او حرف بزند
چون برادرش، از چوک چوکوی مردم فهمیده بود که جمال، نظری به خواهرش دارد
پس برای اینکه به قول خودش، این رسوایی را مانع شود، خواهرش را بیشتر سخت می گرفت و اجازه نمی داد از خانه بیرون برود
طوبی چون تنها دختر خانواده بود، برای علوفه ی گاو هایشان، به قبرستان می رفت تا علف های سبز را جمع کند و با خودش به خانه بیاورد
جمال وقتی می بیند طوبی-دیگر- به خانه همسایه نمی آید، دلگیر و غمگین می شود
در همین روزها، یک بار که داشت به خانه بر می گشت- اتفاقی- طوبی را سر راهش می بیند که زنبیلی بر دوش دارد و به خانه می رود
با صدایی پرسش مانند پشت سر او راه افتاد و بی آنکه طوبی برگردد، پرسش خودش را در هوا رها کرد که چرا دیگر به خانه ی همسایه نمی آیی؟
طوبی که فهمیده بود، جمال بی قرار است، بی آنکه به جمال نگاه کند، گفت:
می ترسم
چون برادرم مانع شده است
جمال ناراحت و غمگین تر می شود
چند روزی در خانه می ماند تا بفهمد چه ساعتی از روز را طوبی به قبرستان می رود تا علف جمع کند
تا اینکه متوجه می شود او ساعت سه بعد از ظهر از خانه بیرون می رود
پس در یکی از این روزها، قبل از رفتن طوبی به قبرستان، جمال به قبرستان می رود و پشت درختی مخفی می شود
و همینکه طوبی وارد قبرستان می شود، از پشت درخت خودش را به طوبی ظاهر می کند و درودی در چشمش می ریزد
طوبی که در این لحظه، ترس در تمامی جانش دویده بود، با لکنت به جمال می گوید از اینجا دور شو وگرنه اگر برادرش ببیند هم تو را می کشد و هم مرا
اما جمال گوشش به این حرفها، شنوایی نداشت و سعی کرد بیشتر در چشم طوبی نگاه کند و اگر فرصتی شد، ماچی و یا آغوشی از او بگیرد
در همین لحظه یک زن همسایه، طوبی و جمال را می بیند
طوبی از ترس اینکه مبادا این همسایه، خبر با هم بودن او را با جمال، به برادرش بدهد، فورن از جمال دور می شود و سراسیمه به خانه می رود
چند روزی را طوبی در خانه می ماند و هیچ حرکتی نمی کند و حتا غذا نمی خورد
تا اینکه در یکی از روزها برای طوبی خبر می آورند که برادرش با دوستانش، جمال را به قصد کشتن زدند و او را در خندقی می اندازند و فرار می کنند
خانواده جمال برای اینکه پسرشان به دست خانواده طوبی کشته نشود، او را در مدرسه ای در شهر رودسر ثبت نام می کنند
جمال که از لنگرود می رود، طوبی افسرده و پژمرده می شود
مادرش برایش سرکتاب باز می کند اما بی فایده است
چند ماهی می گذرد و حال طوبی بدتر می شود
تا اینکه در یک روز بهاری، طوبی به بهانه جمع کردن علف به قبرستان می رود
چون رودخانه در فصل بهار پر آب می شود، زنبیل و علف و داس را در قبرستان می گذارد و خودش را به پل می رساند
در حالی که نگاهی به سمت ِ بخش ِ کومله داشت و جمال را در درون و بیرونش فریاد می کرد، خودش را به رودخانه می اندازد و با آب می رود و جانش را در راه عشق به جمالش فدا می کند
عجب سرنوشتی
در باره طوبی در فرصتی دیگر، کامل تر می نویسم
در گویش گیلکی، ران دو پا تا باسن را چکره می گویند
چوک چوکوی به معنی بگو و مگوی آدم های بیکار است که یک کلاغ و چهل کلاغ می کنند
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )


0