شعرناب

یک اشتباه رشته رشتۀ رایج

مرد داشت مثل همیشه پروازش را می کرد و شاد و رها دشت های کنار خانه اش را هرس می کرد. ساعتش زنگ خورد. به آن نگاه کرد. وقت آن شده بود که برود و به کارهایش برسد. پس مسیرش را به سمت خانه پیرمرد که میگفت حوصلۀ پرواز ندارد عوض کرد. دشت های سبز دامنه را رد کرد تا به جنگل های انبوه امیدواری رسید. آن ها را با لذت پشت سر می گذاشت و از باد تازه و هوای مطبوعی که به صورتش می خورد و از لابلای موهایش رد میشد کیف میکرد. سپس به کوه های عقیق قرمز ثبات و شادمانی رسید. آفتاب مطبوع و منظره هایی که از طیف های مختلف آن در کوه ها و سنگ ریزه های آن شکل میگرفت را هم طی کرد تا به زمین های خاکستری و خمیری شکل احساسات فروخورده رسید که خانۀ پیر مرد در شکاف عمیقی از درۀ ذرات افسوس های گذشته قرار داشت. به پیرمرد رسید و سلام کرد.
سلام پسرم. اومدی؟ منو سوار کن که بریم.
سوار شو پیر مرد که بریم.
پیرمرد وزنی نداشت. زمین های خاکستری را که رد کرد پیرمرد سر صحبتش باز شد:
پسرم دیروز خورشید که توی چشمه های آسمان شنا می کرد داشتم فکر می کردم که باید سقف چروکیدۀ خانه ام را صاف کنم. ولی میدانی که حوصله اش را نداشتم. وقتی من را بر میگردانی میتوانی آن را هم برایم صاف کنی؟
حتما پیرمرد. ولی جدیدا زیاد سقف خانه ات چروک میخورد. باید به فکر تعمیر اساسی آن باشی.
درست نمی شود. فقط برگشتیم آن را صاف کن.
باشد. هرطور مایلی. ولی اگر خواستی یک تعمیرکار ماهر میشناسم که شیفت خستگی خورشید از شنا کردنش، در باطلاق های مذاب سهمگین اندوه و درد است. تعمیر خانۀ تو که برایش کاری ندارد.
درست نمی شود پسرم. راهت را برو.
مرد میدانست که دیگر نباید پی حرفش را بگیرد. وگرنه پیرمرد مثل هزاران دفعۀ قبل دلخور میشود.
به دره های هزارتوی آبیِ رنگ پریدۀ تردید رسیدند. پسر که از منظره های یکنواخت آنجا خوشش نمی آمد و باد آنجا هم زیادی سرد بود و آفتاب هم رویش را گاه و بی گاه از آنجا بر میگرداند، سرعتش را بیشتر کرد تا زودتر آنجا را رد کند، اما پیرمرد با دست های لرزانش شانه های پسر را کمی فشار داد و در گوشش گفت: میدانی که من اینجا زندگی کرده ام. سرعتت را کمتر کن تا کمی به گذشته هایم نگاه کنم و در آنها کمی حل بشوم.
مرد گفت: باشد، ولی مواظب باشد دوباره زیادی حل نشوی که من حوصله برگشتن و جمع کردن پس مانده هایت را ندارم تا دوباره بچسبانمشان که من را یادت بیاید.
نگران نباش پسرم. این بار اگر زیادی حل شدم کمی بیشتر بچرخ که کامل حل شوم و دیگر من را جمع نکن. می دانم که ازینجا خوشت نمی آید. از شر من هم خلاص میشوی. من هم بلاخره باید روزی در این همسایه ها قاطی شوم.
مزخرف نگو پیرمرد. حواست را جمع کن که من را در دردسر نیندازی.
پیرمرد ساکت شد و همینطور که پیش میرفتند ردی از خاکستر پیرمرد در هوا پشت سرشان جریان یافت. مرد که دید پیرمرد حواسش نیست باز سرعتش را بیشتر کرد تا به نزدیکی مرجان های غوطه ور آبی و سبز تنهایی رسید. آنجا گاهی برایش دوست داشتنی و دلنشین بود و گاهی هم حوصله سر بر. گاهی دوست داشت با پیرمرد تا خورشید از شنا کردن خسته شود و به سمت خانه اش برود آنجا بماند و بعد او را به خانه اش برگرداند و گاهی هم بر میگشت به خانۀ خودش و سر وقت بر میگشت و پیرمرد را به خانه اش بر میگرداند. اما در هر حال زمانی که در آنجا بودند هیچکدام با دیگری حرف نمیزد و هردو در حباب هایی که دورشان شکل میگرفت معلق می ماندند تا وقت برگشتن برسد. مرد از آنجا که پیرمرد وزنی نداشت سرش را چرخاند تا ببیند که پیر مرد هنوز پشتش هست یا نه، اما دید کمتر از نصف پیرمرد باقی مانده است. گفت: دوباره نه... اه ... خسته شدم. و برگشت و شروع کرد به جمع کردن خاکستر های پیرمرد. هربار که رد میشدند پیرمرد خاکسترش غلیظ تر میشد و خودش رقیق تر. دیگر راحت میتوانست با دستش خاکسترهای پیرمرد را جمع کند و بچسباند به باقی مانده اش. بعد از کلی زحمت پیرمرد را دوباره جمع کرد تا پیرمرد دوباره او را شناخت. مرد گفت: ببین چکار کردی پیرمرد. خورشید دارد خمیازه می کشد و ما هنوز به مرجان های تنهایی نرسیدیم. حالا باید دست خالی بر گردیم.
پیرمرد گفت: پسرم گفتم که. خودت خواستی. میخواستی نکنی.
باز هم چرند. پیرمرد داری خرفت میشوی. انقدر من را اذیت نکن. دیگر حواست را جمع کن.
برای تو گفتنش آسان است. آه آنجا را ببین. موهای زرین خیال بافی را می بینی؟
اصلا گوش نمیکنی. میدانی که او جنسش از مار هست. اگر در آن حل بشوی لابلای تارهای متراکم آن گم میشوی و در آوردنت محال میشود. حتی ملیونها بار نزدیک بوده من را هم در خودش حل کند و هر بار شانس آورده ام تا از آن خارج شدم. گوشَت را بمن بده و نگاهت را برگردان تا به خانه ات برگردیم. من هم خسته شدم و باید قبل از خوابیدن خورشید و بیدار شدن چشم های نظاره گر مرواریدی در دریای سیاه به خانه ام برگردم و بخوابم. ثانیا میدانی که من هرگز تورا لابلای موهای زرین خیال بافی نمی چرخانم.
پسرم گوش کن. همین یک بار... قول میدهم دیگر چیزی نخواهم.
پیر مرد غرغرو. این بار دلم برحم نمی آید. باید بروم خانه بخوابم. تو که گوش نمیکنی. پس من هم گوش هایم را میگیرم.
پیرمرد گفت: اما ... ولی دید که مرد توجهی نمی کند و دارد بر می گردد. پیرمرد دستش را بسمت موهای زرین دراز کرد و با حسرت آهی کشید.
هنوز خورشید خمیازه هایش تمام نشده بود که به خانۀ پیرمرد رسیدند. پیر مرد از شانه های مرد پایین آمد و به آرامی به درب خانه اش رسید. برگشت و گفت: پسرم میدانم خسته ای. بیا یک چایی بخور و برو.
پسر که واقعا خسته بود قبول کرد. داشتند چایی میخوردند که پیرمرد حواسش دوباره جمع شد و مرد هم از لحن او فهمید که پیرمرد دوباره خودش شده است. پیرمرد گفت: پسرم ممنونم که امروز من را دوباره جمع کردی و به موهای زرین نرفتی. یادت باشد. هیچ وقت به حرف های من در آنجا گوش نکن. می دانی که ....
خیالت راحت پیرمرد. هزار بار این را گفتی و من هم هزار بار قول داده ام. دیگر نباید بهش فکر کنی.
پسرم من ازتو خجالت میکشم. خیلی امروز بتو زحمت دادم. میدانی که، هروقت دیگر نخواستی اینجا نیا. من درک می کنم.
قرار شد مزخرف گفتن را کنار بگذاری پیرمرد.
پیرمرد بسمت مرد نگاه عمیقی انداخت. اما مرد میدانست که به او نگاه نمیکند و دارد به عمقی بسیار ژرف و نامعلوم خیره میشود. مرد چاییش را هورت کشید و گلویش را صاف کرد. پیرمرد کمی جا خورد و به خودش آمد. به مرد گفت: حواست باشد. به زن نزدیک نشو. هیچ وقت. ظاهرش یادم نمی آید اما درونش پر از باطلاق های هزار توی اسارت و فروپاشی است. من دیگر دارم محو میشوم. شاید دیگر نباشم که تو را نصیحت کنم.
مرد گفت: نترس. آن قدر از زن برایم گفته ای که اگر از هزار کیلومتری هم ببینمش ازش فرار می کنم. من هر چیزی که جنسش از مار باشد را بوسیده ام گذاشته ام کنار. نه موهای زرین، نه چشمه های زرین و نه دودهای زرین و نه هرچیزی که زرین باشد را نمی خواهم.
بعد بلند شد و پتوی پیر مرد را آورد و روی شانه اش کشید و گفت: استراحت کن. من هم میروم.
پیرمرد که داشت چرتش می گرفت به زحمت گفت: به امید دیدارت هستم پسرم. مواظب خودت باش.
مرد از خانۀ پیرمرد بیرون آمد و سریع پرواز کرد و یک گوشۀ سقف خانۀ پیرمرد را بلند کرد و تکاند تا صاف شود. پیرمرد را دید که در نگاه خاموشی چشم های نیمه بازش بدون انعکاس در نقطه ای ژرف و ناپیدا داشت آرام بسته میشد. بسرعت به خانه اش بر گشت. چشمان نظاره گر در آسمان میدرخشید و اطراف خانۀ مرد را تا وقتی خورشید داد و هوار راه بیندازد و اورا به خانه اش برگرداند پر از سایه روشن های آبی و سفید آرام میکرد. پسر خواست از در تو برود که زن با صدای نحیفش گفت: ببخشید... اینجا خانۀ شماست؟
مرد بلافاصله شک کرد و برگشت تا به زن بگوید که از آنجا برود. همینطور که سرش را می چرخاند گفت: از اینجا ... تا نگاهش به زن افتاد. هیچ چیز زرینی در او نبود. چهرۀ معصوم و درخشانی داست با چشم هایی که او را یاد آهو های وحشی تپه های دست نیافتنی می انداخت.
موهایش سیاه بود و از شانه هایش پایین میریخت. اما به زمین نمیرسید. پوست زن شفاف بود و مرد قلب زن را از زیر پیراهنش میدید که می تپد. اصلا هیچ چیزش شبیه زنی که پیرمرد میگفت نبود. به سر تا پای دختر نگاهی انداخت و هیچ دُم یا رشته های طلایی رنگی ندید. حتی پاهای برهنه زن هم سفید بود و هیچ ردی از فریب پشتش بجا نمانده بود. مرد با خودش گفت: شاید جادو باشد. شاید چشم های نظاره گر، پولک های زرین این مار را نمی تواند نشان بدهد. من نباید فریب بخورم. پیرمرد همیشه من را برای این لحظه آماده می کرد. نباید فریب بخورم.
که نا گهان فهمید بدن زن دارد میلرزد. زن گفت: من سردم است. دارم میلرزم. میشود امشب را در خانه ات بمانم؟
مرد دلش سوخت. از طرفی هم هیچ مدرکی بر مار بودن جنس زن نیافته بود. به زن گفت: تو زن هستی؟
زن اخم شیرینی کرد و لبخندش بر پهنای صورتش نشست، در دهانش پر از مروارید های درخشانی بود که حتی چشم های نظاره گر هم پیششان از درخشش می افتاد، زن کمی سرش را پایین آورد و با همان صورت و لحنی شیطنت آمیز گفت: این چه حرفی است؟ و همین طور که به مرد نگاه می کرد شانه هایش را مالید و وارد خانۀ مرد شد.
مرد با خودش گفت این نمی تواند زن باشد. حالا امشب را به او جا میدهم تا فردا برود.
و او هم وارد خانه اش شد.
فردا صبح خورشید مثل همیشه چشم های نظاره گر را با بی رحمی از آسمان راند و با خودخواهی شروع کرد به شنا کردن، اما مرد را ندید. حتی وقتی به خانه مرد نگاهی انداخت شکاف عمیقی دید که خاکستری و خمیری شده است و داد زد: واه واه... چقدر زشت... بدم می آید.
و رویش را چرخاند و سعی کرد یادش بماند دیگر به آن جا نگاه نکند. چون تنها جایی که انعکاس زیبایی هایش را نشان نمی داد همین خاکستری خمیری بود. خورشید زرین که دلش نمی خواست مفت مفت زیبایی خودش را حرام چیزی بکند که او را ستایش نمی کند.


0