شعرناب

یک عمر بازیگری


نمیدانم چقدر وتا کجا میتوانیم برای هم نقش بازی کنیم وبه اجبار سخن بگوییم وبه اجبار بخندیم وبه اجبار خود را شاد یا ناراحت نشان دهیم ؛ای کاش شانه ای بود که میتوانستیم آزادانه سربران بگذاریم وبخشی از رنج هایمان را به اشک تبدیل کنیم وخداوند را بلند بلند به این هم آغوشی بخوانیم وبی هیچ ترسی فریاد بزنیم؛کاش چشمانی بود که میتوانستیم بدون اینکه چشمانمان را از ان بدزدیم در آن خیره شویم وحضور خداوند را در آن ببینیم؛ کاش گوشهایی بود که میتوانستیم آنچه در دل وذهن داریم بدون هیچ محدودیتی وترسی بر آن افشا کنیم ؛آخ که چه حسرت بزرگی چه بهشتی میشود آن روز!!!خود بودن چنین لذتی دارد


0