شعرناب

تکه سنگ

تکه سنگ
کاری جز دیدن تکاپوی سبزه ها برای رسیدن به خورشید یا قطار مورچه ها برای فرار از زمستان یا حتی آرزوی قطره ها برای دریا نداشتم. گاهی آفتاب مرا قلقلک میداد و گاهی برف پنهانم میکرد و گاهی باران مرا میشست.
گاهی کنار آتش مینشستم و صدای سوختن چوب را میشنیدم، گاهی صدای جیرجیرک ها را در دل شب، یا صدای رعد را در بغض خشمگین آسمان و یا صدای باران را در اندوه ابر. گاه بوی دود، گاه بوی نم خاک و گاهی هم بوی گلی شب بو را احساس میکردم. اما هیچ چیز تفاوت نداشت. هیچکدام برای من خاص نبود. همه چیز تکراری و تکراری و ...
در این میان من تکه سنگی رها شده بودم. نه آنقدر سنگین که با سیل بجنگم نه آنقدر سبک که با باد سفر کنم. بی هدف، پوچ و افسرده. اسیر شب و روز ها و محبوس در زمان.
یک روز که نسیم در دشت پرسه میزد و از آوازش گندم ها به رقص آمده بودند، لرزش عجیبی احساس کردم. نه زمین لرزه بود و نه سرما و نه ترس. گویا شخصی به سمتم می دوید و پایکوبی می کرد، آری درست یک لحظه قبل از رسیدنش به من، انگار زمان ایستاد تا پس از مدت ها نگاهم خیره بماند. از بند زمان رها شدم و خوب نگاهش کردم. کفش های قهوه‌ای که بوی سبزه میدادند، دامنی آبی و پیراهنی سفید، صورتی آرام و در عین حال خندان که مهتابی بود برای شب تاریک موهایش. با کلاه زردی که خورشیدی برای آسمان آبی دامنش بود و پیراهن سفیدش که ابری بود میان آسمان و خورشید. انگار تنش بوی یاس میداد، گلی که تا به حال نبوییدم. اما نمیدانم از کجا این بو را میشناختم، گویی عطری بود که هر روز استشمام میکردم، همین قدر آشنا و در عین حال غریب. بوی یاس را از عمق وجود فهمیدم، از ترک هایی که این همه سال روی تنم بودند.
طنین خنده ها بار ها و بار ها در گوشم میپیچید. صدایی آشنا، صدایی تکراری که هرگز نشنیده بودم.
محو تماشا بودم که ناگهان زمان جاری شد، نفهمیدم چه شد، ناگهان همه چیز تاریک شد، چیزی جز سیاهی ندیدم، وقتی چشم باز کردم دیدم او روی زمین افتاده است. من سر راهش چه میکردم؟! نمیدانم، اما این را میدانم که او را زمین انداختم. این اولین باری نبود که کسی را زمین میزدم. او بلند شد و لباسش را تکان داد. من نگران بودم اولین بار بود حس داشتم، حس نگرانی غریبی که تمام تنم را گرفته بود. نکند زخمی شده باشد، یا لباسش پاره یا ... سمت من آمد، من بین علف ها بودم لحظه ای نگاهم کرد و با دستش مرا برداشت. قبل از این درکی از لطافت و حرارت نداشتم اما اینجا لطافت را لمس کردم و حرارت را چشیدم. با خود فکر میکردم حتما با عصبانیت مرا پرت خواهد کرد تا به حیات ساکت و سنگی خودم ادامه دهم اما ... در عین ناباوری لبخند زد و گفت : «اینجا چه میکنی شاید آسیب ببینی.» من انگار که ویران شده بودم و بهت زده غرق تفکرات و خیال. با دست دیگرش غبار از تنم پاک کرد، مرا کنار درختی گذاشت و خودش هم همانجا نشست. در چند لحظه، جهان من تغییر کرد، فروپاشید و با نفسش از نو ساخته شد. در حیرتی عمیق بودم که بلند شد، رو به من کرد و با لبخند گفت : «مراقب خودت باش.» و من رفتنش را، هر قدمش و دور شدنش را تماشا کردم تا از دیدگانم نا پدید شد. انگار قبلا اینها را دیده بودم، این تکراری از خاطراتم بود. این گذشته ای دور از زندگی من بود. احساس کردم ضربان دارم. آری یادم آمد من سنگ نبودم، مدت ها قبل قلبی بودم در سینه مردی عاشق، چه به روزم آمده؟ چگونه سنگ شدم؟ چگونه؟ نمیدانم...
۱۴۰۱/۰۴/۰۵


0