شعرناب

* ماشین روح‌شویی*

مدتی بود *ماشین ِ روح‌شویی* به بازار آمده بود.
گه‌گداری که از جلوی فروشگاه ِ لوازم ِ حیاتی_ماورایی، رد می‌شدم از پشت ِ ویترین نگاهی به آن می‌انداختم.
هزینه‌ی خریدش بسیار عجیب بود. علاوه بر بُعد مادی، روحی که به سیاه‌ترین مرتبه‌ی خود رسیده بود، باید از صمیم ِ قلب پذیرای این شست‌وشو می‌شد.
در غیر این صورت، هنگام ِ لمس ِ حسگر برای شناسایی، *ماشین ِ روح‌شویی* ِ هوشمند با آلارمی گوش‌خراش و چراغ ِ چشمک‌زنی قرمز، به عدم حضور ِ قلبی روح برای شست‌وشو پی‌برده و کالایی فروخته نمی‌شد.
هر چند، این سخت‌گیری‌ها صرفا به خرید ماشین ختم نشده، بلکه در ادامه‌ی کار‌ نیز، دشواری‌های طاقت‌فرسایی داشت که از الزامات ِ ماشین بود.
یکی از آنها که در دفترچه‌ی راهنمای استفاده از ماشین خوانده بودم چنین بود؛
*با خوردن تنها یک قرص ِ روح نوازی!
به دالانی از سکوت رهسپار می‌شوید، در این وادی موظف هستید برای مدت چهل روز، افکارتان را به سکوتی محض مهمان کنید.
لطفا! این سکوت را با سکوت ِ کلامی، اشتباه نگیرید.*
به عقیده من، اگر فیلتر ِ عدم ِ حضور ِ قلب ِ راستین نبود، روح، هر بار، نیاز به شست و شو پیدا می‌کرد و *ماشین* کارآیی چندانی نداشت.
از طرفی *ماشین ِ روح‌شویی* با تمام تجهیزات و پیچیدگی‌هایی که داشت، یکبار مصرف طراحی شده بود. این یکی دیگر از نشانه‌های سخت‌_پذیرفته شدن و لازم‌الاجرا بودن قوانین ماشین بود تا روح در تاریکی فربه نشود.
چه بسا روح‌، به خیال ِ شستن خود با ماشین، عادت به پلیدی کرده و وجودش را شقاوت و بدبختی فرا می‌گرفت که دیگر با هیچ ماشینی تطهیر نمی‌شد.
****
روحم بسیار خسته بود و درمانده...
نیازم به *ماشین ِ روح‌شویی* هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد، متاسفانه هر بار که برای خرید، به فروشگاه مراجعه می‌کردم، تقاضایم را رد می‌کردند.
دیوار ِ عظیمی از تباهی بین جسم و روحم قرار گرفته بود و نمی‌توانستم هیچ‌گونه ارتباطی با روحم داشته باشم، چه برسد به اینکه بخواهم قلبش را برای این انقلاب درونی آماده کنم.
از ظلم به خویشتن آگاه بودم، اما راه خالصی و پاک شدن را تنها در شست‌وشوی روحی می‌دیدم که آن سوی دیوار به زنجیر کشیده شده بود و مرا اجازه ورود به این برهه از زندگی نمی‌داد.
شبی از شب‌ها، دیوار ِ تباهی از شدت ِ جراحتی که به قلبم وارد شده بود ویران شد و توانستم پس از مدت‌ها روحم را به آغوش بکشم.
در حین درددل با او، موضوع ِ *ماشین* را مطرح کردم، به حدی از کشمش‌های درونی‌ام خسته شده بود که بی‌فوت وقت، شست‌وشو را پذیرفت و سختی‌هایش را با اخلاص به جان خرید. البته ناگفته نماند، پس از ادعای روح مبنی بر داشتن خلوص ِ قلبی، وظیفه‌ی *ماشین ِ روح‌شویی* بود که صحت و سقم آن را تشخیص دهد.
****
در مسیر رفتن به فروشگاه، حس ِ رضایت از سقوط ِ احساسیم، فکرم را دیوانه‌وار درگیر کرده بود، با خود می‌گفتم چه بسا اگر شکستی صورت نمی‌گرفت، هرگز روحم را به آغوش نمی‌کشیدم و با او در این مسیر هم‌قدم نمی‌شدم.
گاهی سقوط ما را به عمیق‌ترین بخش ِ وجودی ارزشمندمان پیوند می‌دهد، اگر آگاهی را چاشنی غم ِ آشکار ِ سقوط‌مان کنیم.
****
به فروشگاه رسیدیم...
فروشنده مرا شناخت و به سمت ماشین مورد نظر هدایت کرد.
عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته بود.
می‌ترسیدم این‌بار نیز، پذیرفته نشوم.
چشمانم را بستم و دست ِ روحم را به سمت ِ حسگر بردم.
****
هاله‌ای از رنگ سبز بر سیاهی چشمانم نشست...
*شاهزاده*


0